یادم می آید که نوار شعری از شاملو را گوش می دادم که به ناگاه به شعر زیر رسیدم.
میخکوب بودم از معنا و عمق شعر. دیوانه ام کرده بود. آتش به جانم زده بود و من ... مانده بودم که چه می شنوم.
روزی را به یاد می آورم که به دوستی گفتم این شعر را از بر خواهم کرد، باورش نمی شد که چنین کنم و باورش نمی شد که چنین کرده ام. یادم نمی آید که سر آخر شعر را برایش از حفظ خواندم یا همچنان بر این باور ماند که لاف می زنم و آن را از حفظ نیستم!!!
روزی را به یاد دارم که شعر را برای مادرم خواندم و هنگامی که به «توان جلیل به دوش بردن بار امانت رسیدم» های های گریستم و او هم با من گریست.
روزی را به یاد دارم که این شعر را از حفظ برای همسرم خواندم، از ابتدا تا انتها، واقعا نمی دانم که چه حسی در درونش بوجود آمد اما تنها یادم می آید به من گفت که آن را از شاملو قشنگتر خواندی!!!
دیوانه وار این شعر را دوست دارم. هنوز هم گاهی آن را در زیر زبان زمزمه می نمایم، گویی با آن عشق بازی می کنم.
در آستانه - شاملو
باید اِستاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد
چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار توست
و اگر بی گاه به در کوفتنت پاسخی نمی آید.
کوتاه است در، پس آن به که فروتن باشی
آیینه ای نیک پرداخته توانی بود آنجا، تا آراستگی را پیش از در آمدن در خود نظری کنی
هر چند که غلغله آن سوی در، زاده توهم توست نه انبوهی میهمانان
که آنجا تو را کسی به انتظار نیست، که آنجا جنبش شاید اما جنبنده ای در کار نیست.
نه ارواح، نه اشباح، نه قدیسان کافورینه به کف
نه عفریتان آتشین گاو سر
نه شیطان بهتان خورده با کلاه بوقی منگوله دارش
نه ملغمه بی قانون مطلقهای متنافی
تنها تو آنجا موجودیت مطلقی، موجودیت محض
چرا که در غیاب خود ادامه می یابی و غیابت حضور قاطع اعجاز است.
گذرت از آستانه ناگزیر فرو چکیدن قطره قطرانی است در نامتناهی ظلمات
دریغا ای کاش قضاوتی، قضاوتی در کار، در کار، در کار می بود.
شاید اگرت توان شنفتن بود
پژواک آواز فروچکیدن خود را در تالار خاموش کهکشانهای بی خورشید
چون هرّست آوار دریغ می شنیدی
کاشکی، کاشکی، داوری، داوری، داوری، در کار، در کار، در کار، در کار
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی ردای شوم قاضیان
ذاتش درایت و انصاف
هیاتش زمان
و خاطره ات تا جاودان جاویدان، در گذرگاه ادوار داوری خواهد شد.
****
بدرود، بدرود، چنین می گوید بامداد شاعر
رقصان می گذرم از آستانه اجبار، شادمانه و شاکر
از بیرون به درون آمدم، از منظر به نظاره به ناظر
نه به هیات گیاهی، نه به هیات درختی، نه به هیات سنگی، نه به هیات برکه ای
من به هیات ما زاده شده ام، به هیات پر شکوه انسان
تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطه خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است.
انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود.
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن، در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیل به دوش گرفتن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی، تنهایی، تنهایی، تنهایی عریان
***
دستان بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان در برکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده، هر بدر کامل و هر پگاه دیگر
هر قله و هر درخت و هر انسان دیگر را
رخصت زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم، دست و دهان بسته گذشتیم
و منظر جهان را تنها از رخنه تنگ چشمی حصار شرارت دیدیم و اکنون
آنک در کوتاه بی کوبه دربرابر و آنک اشارت دربان منتظر.
دالان تنگی را که در نبشته ام به وداع فرا پشت می نگرم
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گذارم
چنین گفت بامداد خسته !!!
دوستی به من می گفت که خود را با نوشته های قدیمی ام نزدیک تر می بیند. حقیقتش را بگویم خودم هم به آنها نزدیک ترم.
می دانی دوست خوبم برای همین می خواهم خود را از این خود سانسوری یا هر چه که می توان نامی را بر آن گذاشت رها شوم و خودم را، خود واقعی ام را چه خوب و چه بد در این دفتر جاری نمایم.
تا در نوشته هایم خودم را بیشتر ببینم و نه سایه ای رنگ و رو رفته از خود را
در کلاس درس استاد می گفت که والدین همانگونه با فرزندان خود رفتار می کنند که با کودک وجود خود.
پس تکلیف آنان که کودک خود را حذف کرده اند چه می شود؟ به گمانم برای فرزندان بعضی از آنها دنیا بهشت است و برای برخی دیگر دنیا جهنم
نیمه شب به خانه بر می گردی و بوی نفت و چوب سوخته می دهی، هرچند که کار تو به سرانجام نرسیده باشد اما شادی و خسته و راضی.
که فلسفه کار همین است به گمانم رضایت از انجام کار و ایستادن تا حد ممکن
در حال خواندن چندین کتاب با هم هستم و انبوهی از کارهای شرکت که از سر و رویم بالا می رود. اگر لوله آبی یخ بزند و در کشوری باشیم که هیچ لوله کش با دانشی پیدا نشود چه کار باید نمود؟
کتاب خواند آن هم چهار تا با هم !!!
هفت هشت ساله بودم گویی، که خیابان ویلا حوالی ساختمان کوچک انتقال خون برایم معنای دیگری داشت.
آنجا که گاهی با پدرم به سر کارش می رفتم و آن شربتهای شیرین و خوش طعمی که افسوس امروزه جای خود را به ساندیس های پاکتی داده اند انتظارم را می کشیدند. آن روزها هنوز نمی دانستم نام کیک یزدی چیست اما آنجا با آن شربتها یک عدد کیک یزدی هم می دادند و من آنقدر ترکیب آن شربت و کیک را دوست داشتم که هرگاه قرار می شد که به آن ساختمان کوچک خیابان ویلا بروم شوقی در دلم می جوشید و افسوس که رویم نمی شد که بعد از خوردن آن ترکیب جادویی دوباره درخواست داشتن آنها را بکنم!
و خیابان ویلا تنها منتهی به آن شربت و کیک نمی شد. در روبروی ساختمان انتقال خون یک شیرینی فروشی دانمارکی بود که بوی شیرینی هایش مستم می کرد. در آن روزهای جنگ و انقلاب مردم برای خرید شیرینی های گرم و خوشمزه اش صف می کشیدند و من هم گاهی از شیرینی هایش بی نصیب نمی ماندم. هه یادم می آید که روزی شایع شده بود که در انبار شکر آن موش دیده شده است و من پیش خود می گفتم خوب که چه!!!
و روبروی ساختمان انتقال خون ساندویچ فروشی بود که ساندویچ هایش فوق العاده بودند و یک ساندویچ مخصوص داشت که من عاشقش بودم. یادم می آید که مخصوصش مخلوطی بود از دو کالباس ( مرغ و گوشت به گمانم) و انبوهی سس مایونز. آن روزها هنوز نمی توانستم که یک نوشابه را کامل بخورم و اغلب از پدرم می پرسیدم که آدمی کی می تواند یک نوشابه کامل را بخورد؟
و روبروی آن به جز اینها آجیل فروشی بود به نام آلنا. آنجا که عیدها مادرم انواع آجیلها و شیرینی های مخصوص عید را می خرید و ... و صاحبانش زن و شوهری بودند که یک بنز کوپه داشتند و یک دختر به نام آلنا
و خیابان ویلا تنها این ها را نداشت که کارت فروشی داشت که آن موقع ها فکر می کردم که با کلاس ترین کارت فروشی ایران است و تنها مادرم از آن خرید می کند ...
... و کلیسایی داشت سفید و سر به فلک کشیده که آن روزها هنوز نمی دانستم مسیحی و مسلمان چقدر تفاوت دارند.
... و خیابان ویلا حس امنیتی داشت برای من هفت هشت ساله که در دیگر خیابانها شاید آن را نمی یافتم.
و دیروز که از روبروی آن ساختمان کوچک گذشتم هیچ از آن نشانه ها ندیدم به جر امنیت خیابان ویلا که هنوز هم در آن خیابان حس می کنم.