دیشب مهمان شب شیشه ای سردار رادان رییس پلیس تهران بود.
برداشت من از او انسانی است که بی ادبی، گستاخی و توهین به طرف مقابل را افتخار می داند. از جمله کسانی که حمله به جلو را بهترین راه گریز از پاسخگویی می دانند.
دریغ از یک جو شعور در این آدم. جالبترین نکته ادعای حمایت ۹۰ در صدی مردم از طرح امنیت بود که با اعلام نتیجه نظرخواهی پیغام کوتاه برنامه این مورد هم درست از آب در نیامد.
هنگامی که صدا و سیما ۴۰ درصد را مخالف این طرح اعلام کند معلوم است که واقعیت چه می تواند باشد.
از داشتن چنین مسوولهایی متاسفم. جای سردار طلایی (رییس پلیس سابق تهران) خالی
به شدت خسته ام. خواب آلوده و نگران و کلافه
اوضاع مزاجی ام چندان روبراه نیست. نمی دانم که چه مرگم است. دوست دارم در تاریکی مطلق یک روز تمام را بخوابم.
کسادی بازار هم مزید بر همه علتها حوصله ام را سر برده است.
***
بالاخره دیشب اخراجیها را دیدم. خنده دار بود اما نه به آن اندازه که انتظارش را داشتم. ساختار فیلم هم ضعیفتر از آنی بود که فکر می کردم. اما بیان واقعیت بود چون تلختر از آنی بود که شنیده بودم.
امروز صبح پشت چراغ قرمز چهارراه، جوانک کبریت فروشی را دیدم که کبریتهای بسیار بزرگی را می فروخت.
به یاد بچگی هایم افتادم که کبریت برایم موجود جذاب اما خطرناکی بود و از میان کبریتها، آنهایی که به هر جا میزنی روشن می شوند چنان جاذبه و کششی داشت که خدا می داند.
آن روزها در آرزوی داشتن چنین کبریتهایی بودم و سوزاندن آنها. هر قوطی کبریتی که از خارج می آمد کنجکاوی مرا بر می انگیخت که آیا از آن نوع خاص است یا خیر و جالب بود که تنها اندکی از آنها چنین خاصیتی را داشتند. نمی دانم که چرا چنین کبریتهایی در ایران هیچگاه جا نیفتاد و هیچ کارخانه ای به دنبال تولید آنها نرفت.
خوب که فکر می کنم الان هم ته دلم از داشتن چنین کبریتهایی قلقلک می رود. از کجا می توان آنها را تهیه کرد؟
از دیروز طرح گیر دادن به خانمها شروع شده است.
هر سال قبل از تابستان چنین مواردی اتفاق می افتد. اما امسال ظاهرا خود خویشاوندانمان در نیروی انتظامی برای آنکه ثابت کنند که برای هر ایرانی هر سال دریغ از پارسال است، اصرار دارند که امسال این طرح را با روغنی متفاوت با پارسالها سرخ خواهند کرد (احتمالا روغن هسته انگور که برای سلامتی هم مفید باشد).
البته اظهار نظرها این برخورد را ناشی از درخواست بی شمار امثال من و شما می داند اما به اعتقاد من هر جا که دولت فخیمه به مخمصه داخلی و خارجی می افتد برای انحراف افکار عمومی دست به این دلقک بازی ها می زند. این بار هم اعلام خالی بندی بودن تولید سوخت هسته ای توسط دیو صفتان خونخوار جهان از یک سو و مشکلات تورم و بی لیاقتی دوستانمان در دولت از سوی دیگر بد جوری دست و پای دکتر احمدی نژاد را که شعارش جهان گردی را از ایران گردی شروع کنید است بسته است.
راستش این جور کارها در حالیکه هر کداممان به اندازه کافی مشکلات آشکار و پنهان در زندگی روزمره خود داریم و این جور مشکلات به طور مداوم با طرحهایی از قبیل کارت سوخت هوشمند تشدید هم می شود، تنها سطح استرس مرا بالا می برد، هر چقدر هم مطمئن باشم که پرشان هم دامان مرا نمی گیرد.
خدایا کشور را از شر قدمهای منحوس این دولت فخیمه رها بنما (الهی آمییییین) رییس جمهور محترمی مانند خاتمی نصیب ما کن. (الهی آمییییین) خود آنچه که به صلاح ما می دانی برایمان تقدیر بنما (الهی آمیییین) والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته ....
سریال پرستاران آنقدرها برایم جذاب است که برای خودم هم عجیب است.
یکی از مواردی که در این سریال تکان دهنده است غیر قابل انتظار بودن مرگ آدمها است. در حین عمل جراحی به ناگاه بیمار ضربان و فشارش می افتد و ....
آنقدر مرگ غیر قابل پیش بینی است که آدمی متحیر می ماند و از آن سو ناچاری بازماندگان به پذیرش آن. هیچ کاری نمی توانند بکنند ...
دیشب باران کوثری را در برنامه ای در تلویزیون دیدم.
اعتماد به نفسی که داشت در بیان جملاتش و رضایت مطلقش از مسیری که در طول زندگی در حرکت بوده است و ترسش که ناخوداگاه به او محک می زد که نکند روزی اتفاقاتی رخ دهد که مانع آن شود که بتواند اینگونه با غرور و اعتماد به نفس با مخاطبش برخورد نماید را در او می دیدم و چقدر آشنا بود این احساسات برای من
امروز صبح که جان شیفته را باز کردم، دیدم که برای پست قبلی ام نظری گذاشته شده است. با باز شدن پنجره نظرات نظر را بدون آنکه نام نویسنده را آنچنان واضح بخوانم، می خوانم: « دلم برایت تنگ شده بود! اینجا بیشتر از هر جای دیگری خودت هستی.»
در حالیکه چشمم به سوی نام نویسنده می رود یک آن پیش خود می گویم خدایا این چه کسی است که اینقدر با من صمیمی است، یادم نمی آید که دوستی این چنین صمیمی داشته ام.
چشمم به نام نویسنده می افتد. دختری از ایران ... یک لحظه پیش خود می گویم دختری از ایران کیییییی بود !!!! لبخندی بر گوشه لبانم می نشیند. کسانی که مرا دیده اند شاید با این لبخند آشنا باشند. لبخندی مملو از مهربانی و عشق.
همه این داستان در یک ثانیه رخ داد و در پایان آنچه که در ذهنم بر جای ماند خاطره عشق و محبتم است به دختری از ایران.