یکصد و دوازده

در تهران اندک بازه ای از سال است که می توان درختان را به واقع سبز دید. این روزها درختان وقعا سبز هستند. سبز سبز سبز بدور از حتی ذره ای از غبار

یکصد و یازده

دیشب آنقدر خوابهای در هم بر هم و کابوس دیدم که صبح توان بلند شدن از جایم را نداشتم. خواب خوب هم نعمتی است برای خود.

دوستی برایم تعریف می کرد از خوابهایی که می بیند که بیشتر به رویا می ماند و گویا تصاویری است که از زندگی های گذشته خودش برایش نقل می کنند. آخر او به تناسخ ایمان دارد.

---

باران بهاری می آید به سرعت و تند تند.

باران بهاری هر چقدر هم تند باشد بوی گرما را می دهد درست برعکس باران پاییزی که سرد است و منادی سرما

یکصد و ده

باب یکصد و ده اندر مسایل پازل و حل آن است

پازل در قطع های گوناگون موجود است. از ۲۰ پاره تا ۰۰۰/۱۰ پاره که بهترین آن ۰۰۰/۱ پاره آن است زیرا که بر روی میز نشیمن ما جا می شود. اندازه آن ۵۰ در ۷۰ بر مقیاس سانتیمتر است که تابلویی زیبا می گردد.

در بیت ما حداکثر در هر فصل یک پازل قابلیت حل شدن را دارد. بیشتر از آن مایه دردسر است و کمتر از آن مایه ؟؟؟ نمی دانم، گویی اگر فصلی یک بار اعصاب بانو خورد نشود برای ما دردسر است.

پازلهای چینی موجود در بازار که برای سپردن به سپور ها (همان آقای پاکی، آنقدر از این کلمه آقای پاکی خوشم آمده است که خدا می داند، از اینکه بچه هایم شغل آنها را بپرسند و به خواهم به آنها کلمه منحوس رفتگر را بگویم غصه ام می شد) جهت انهدام مناسب است و پازلهای آلمانی بازار برای بازی کردن.

برای پازل بازی کردن سینی های بسیار لازم است، برای چیدن قطعات پازل بر روی آن. در غیر این صورت باید از روی صندلیهای اطاق استفاده شود که مایه بدبختی است. در صورت کسری این سینیها از مواردی چون زیر بشقابیهای بانو (همان مت ها را می گویم) نیز می توان استفاده نمود.

با حل ۷ پازل ۰۰۰/۱ تایی دیگر در این زمینه خودکفا می شوید زیرا که از درهای هر یک می توانید برای چیدن استفاده نمایید، لذا ما تا دو فصل دیگر به جهیزیجات بانو نیازمندیم.

یک اسباب بازی فروشی در طبقه زیرین اسکان و انواع شهرهای کتاب برای خرید پازلهای زیبا موجود است. اسباب بازی فروشی مذکور دارای لگو هایی نیز است که جهت فرزندان آینده مناسب است.

حل هر پازل در ایام تعطیلی از یک سو مفرح ذات است اما از سوی دیگر سبب آزار جان بانو برای سر رفتن حوصله شان ، اما از آنجا که زودتر تمام می شود و شرش را کم می کند ظاهرا در بیت ما پسندیده تر است.

حداکثر باید یک پازل در یک هفته تمام شود تا کارگران محترمه که برای رفع پلیدیهای آشکار و پنهان و بسیار پنهان تشریف می آورند این پلشتی بسیار آشکار را جارو نکنند.

بعد از حل آن می توانید آنها را به چهار قسمت مساوی تقسیم کنید و در کف جعبه آن برای روزهایی که بخواهید دوباره آن ها را به هم متصل کنید قرار دهید.

در پایان متذکر می شوم که پازل بازی بسیار مناسب جهت تقویت اعصاب، زمانی بسیار مناسب جهت تفکر در کلیه امور، و بهترین فرصت جهت مدیتیشن است.

والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته ۲۴/۰۱/۱۳۸۶

یکصد و نه

امروز در گوشه ای از میدان آرژانتین (نمی دانم این کشور هنوز دوست است یا دیگر دشمن شده است) نمای زیبایی را با گلهای لاله و بنفشه درست کرده بودند. لاله های جان دار و حسابی!!!

نرگس را بیش از همه گلهای دنیا دوست دارم و لاله را بعد از آن بسیار می پسندم.

به گمانم نرگس و لاله بیش از باقی گلها عاشقند. بوی نرگس در نهایت مزه گس عشق را می دهد و شکل لاله هم ...

یکصد و هشت

می خواهم بنویسم که طلسم ننوشتن شکسته شود.

نمی دانم چرا فرصت نوشتن نمی شود، نه آنکه آنقدر سرم شلوغ باشد که بیشتر گویی قسمت نمی شود.

---

مجله ای را ورق می زدم که تصویر دختر کوچکی را دیدم که بسیار دوست داشتنی بود. آرزوی داشتن دختری با آن شمایل !!!

---

ایام عید را به مالزی و سنگاپور رفته بودم. سفر شیرین و دلنشینی بود. سفر از سویی روحیه آدمی را بهبود می دهد و از سوی دیگر آدمی را بد عادت می کند.

بد عادت به روزهای بی خیالی و خوشگذرانی سفر. گویی نمی خواهی قبول کنی که آن روزها تمام شده است و اینک زمان پول در آوردن است و نه ... :-)

---

به سختی بیمار شده بودم این روزها. توان نفس کشیدن هم نداشتم. اما گویی عمرمان هنوز به دنیا بود که بعد از دو روز استراحت راهی شرکت شدیم برای درآوردن نان (نان خانواده می گویند یا اهل و عیال؟)

---

روزهای سال نو دلنشین آغاز شده اند.

دوست دارم این سال را مهربان تر با دنیای پیرامونم رفتار کنم و آرام تر. عصبانی نباشم و خونسردتر. بهتر رانندگی کنم و با فرهنگ تر.

خدایا کمک کن که من و تمامی دوستانم به آنچه که خود به صلاحمان می دانی در این سال برسیم. ( و همگی پولدار تر شویم را هم می گویم که عده ای گمان نکنند که من بسیار عوض شده ام :-)) )

 

 

یکصد و هفت

گاهی دقیق می شوم در رفتار آدمیان و ترافیک در این میان نقش عمده ای دارد چرا که فرصتی است برای دقیق شدن در رفتار بیشتر، دیوانه وار ره گذران، هر یک به طریقی، و آنچه که برایم می ماند از این مکاشفه!!! افسردگی مفرط است و اندکی خشم و نه چیز دیگری.

یکصد و شش

از سالها پیش آرزوی خریدن دو چیز همواره در ذهنم وجود داشت که شاید منشا آن یکی از دایی هایم بود.

هر وقت که دوربین های Nikon و سیستم صوتی او را می دیدم این آرزو در درونم شعله ور می شد و گذشت زمان و عدم توانایی در خرید آنها گاهی این آرزو ها را از خاطرم پاک می کرد.

دوربین Nikon که خریدش برایم محال بود. در روزگار دانشجویی که بهترین دوربین آن روزگار به قیمت ۰۰۰/۵۰۰ ریال فروش می رفت برای دوربین Nikon می بایست که ۰۰۰/۰۰۰/۴ ریال پرداخت می کردی. اما یک سیستم صوتی حرفه ای هم تا آنجا که به خاطر دارم در آن روزگار چیزی حدود هفتصد، هشتصد هزار تومان قیمت داشت.

محال بودن خرید دوربین Nikon مرا واداشت که دوربینهای دیگری برای خودم تهیه کنم اما هیچ گاه نتوانستم خود را راضی به خرید سیستم صوتی کمتر از آنچه که آرزویش را داشتم بنمایم.

اولین بار که در شرکتی رسما مشغول به کار شدم نخستین حساب و کتابی که با میزان حقوق دریافتی ام کردم سنجش توانایی خرید سیستم صوتی بود که در آن روزگار معادل ۶ ماه حقوقم بود اگر حتی یک ریال از دریافتی ام را خرج نمی کردم.

رفت و آمد با اتوبوس و تاخیرهای گاهی یک ساعته آن،  مبارزه با نفس و غلبه بر وسوسه های گوناگون بعد از ۶ ماه مبلغی را فراهم آورد که قادر بود مرا به یکی از آرزوهایم برساند اما همه آنچه که پس انداز شده بود صرف تاسیس شرکتی شد که تا سالها قناعت و قناعت و قناعت را به من تحمیل کرد.

هنگامی که یک پروژه را تنها با چهل هزار تومان مبلغ کل قرارداد انجام می دادیم جایی برای رسیدن به آرزوهایت باقی نمی گذاشت. باور نکردنی است که ما تا ۳ سال حتی یک ریال هم از شرکتمان حقوق نمی گرفتیم!!!

آرزوها ماندند و ماندند تا هنگام ازدواج که یکی از آنها محقق شد. آن هم نه با درآمد خود که یکی از بسیار هدایای مادرم بود به من. آن سیستم صوتی که همواره آرزویش را داشتم را بالاخره خریدم. آن بلند گو هایی که همواره در آرزوی خریدنشان بودم. سیستم پخش کاست، سی دی، آمپلی فایر همه و همه را به دست آوردم با هدیه مادرم.

و رسیدن به دیگری ... دو سال بعد بود این بار با هدیه ای که پدرم برایم در نظر گرفته بود و به دو چیز اختصاص یافت. اولی دوربینی که همواره نگاه کردن به آن نفس را در سینه ام حبس می کرد چه برسد در دست گرفتن آن و شکار تصاویر با آن. و دیگری نیز ساعت Rolex ای بود که چندی بود آرزوی خریدنش در ذهنم ریشه زده بود.

می دانید بسیاری از چیزها، لذت داشتنش سن خاصی را می طلبد.

هنگامی که برای ازدواج خانه ای را خریدم، کاشی در و دیوار و وسایل سرویسهای حمام و توالتش را علیرغم نوساز بودن به طور کامل تعویض کردم و از این رو به آن رو شد. به یکی از همسایه گانمان که اتفاقا دندان پزشک هم هست و برای دیدن تغییرات به خانه مان آمده بود گفتم که این تغییرات مخارج بسیاری را بر گردنم گذاشت به من گفت که اشکالی ندارد در عوض هر بار که به حمام می روی از آن لذت می بری، لذتی که شاید سالها بعد از آن نبری. هر چیز داشتنش در سنی خاص لذت بخش است پس تاسف پول رفته را نخور.

حال آن حکایت، همین حکایت ساعت Rolex من است در ورود به ۳۳ سالگی که بسیار برایم شیرین است. شیرینی که مسلما سالها بعد چنین طعمی را برایم هدیه نمی آورد.

... و در این میان آنچه که می ماند همان حس همیشگی است که به پدر و مادرم دارم، حس قدرشناسی، تشکر و عشق. پدر و مادری که همواره با همه محدودیتها و موانعی که داشته اند همواره بهترین را برایم خواسته اند و انجام داده اند و هیچگاه، هیچگاه مصلحت و آسایشم را فدای هیچ چیزی حتی راحتی و آسایش خود ننموده اند. چیزی که در پدر و مادر اطرافیانم لااقل کمتر می بینم.