پنج

 صبح از خانه بیرون می آمدم که پسر بچه کیف به دستی را دیدم که منتظر بود تا پدرش ماشینشان را از پارکینگ در بیاورد و او سوار شود و به سمت مدرسه راهی شود.

هنوز گویی خواب کاملا از سرش بیرون نرفته بود، اما ذهنش دیگر مشغول حوادثی بود که امروز در انتظار اوست. مظلوم بود اما بی عرضه هم به نظر نمی رسید.

زندگی چیز عجیبی است.

فکر می کنم که دنیا را باید متعلق به کودکان بدانیم. اعتقاد دارم که همه باید تلاش کنند تا دنیا برای کودکان شیرین تر و لطیف تر و زیباتر باشد.

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد