شصت و سه

سعدی به روزگاران مهری فتاده بر دل     از دل برون نیاید الّا به روزگاران

شصت و دو

گاهی از اوقات احساس می کنی که خیلی دور شدی از آن چیزهایی که باید باشی.

گاهی از اوقات احساس می کنی که دوست نداری جواب پس بدهی.

گاهی از اوقات این حس را داری که دیگران زیادی در زندگی آدم دخالت می کنند.

گاهی از اوقات حس می کنی که حال عده ای را گرفته ای و باز هم آنها ول کن تو و زندگی تو نیستند.

تنهایی .... تنهایی گوهری هستی نایاب .

از تهران به شمال و انجام کارهای اداری و از شمال به تهران به تنهایی. لذتی داشت.

برای خود هدفون بی سیمی خریدم که بتوانم نیمه های شب موسیقی دلخواهم را گوش دهم و پازل حل کنم. تعطیلات خوش خواهد گذشت.

تنهایی را تنها در نیمه های شب می توان یافت.

شصت و یک

پسر کوچک دو ساله ای را در مجلس مهمانی خواب دیدم که گوشه ای از اطاق ایستاده بود. می دانستم که پسر خودم است. صورتش گرد بود و سفید اما چندان چاق و کپل نبود. می خندید. مهربانانه می خندید. به سویش رفتم. در آغوشش گرفتم. به خود می فشردمش. لذتی می بردم که بی سابقه بود. حس عجیبی داشتم گویی همه چیز دنیا را برای او می خواستم.

شصت

«لولیتا» غم انگیز تر از آنی بود که فکرش را می کردم.