یکصد و سی و نه

وبلاگی را می خواندم که متوجه شدم که ظاهرا بازی جدیدی در وبلاگستان شروع شده است و در آن نویسنده های وبلاگ نام اشخاصی که در طول عمرشان بیشترین تاثیر را بر آنها داشته اند می نویسند. بازی جالبی است نه؟

***

 از آن شبها است که استعداد هذیان گویی ام شکوفا شده است. پرستاران بدون میچ چندان دلچسب نبود. تری برایم درک شدنی است.

یکصد وسی و هشت

این تعطیلات ناخواسته جز سر بردن حوصله و ضرر چیزی ندارند.

یکصد وسی و هفت

امینه از مسعود بهنود مانند کتابهاب دیگر او خواندنی است.

در این کتاب پرده از نکاتی برداشته می شود که پاسخی است به سوالاتی که همواره در ذهن آدمی نسبت به قدرت رسیدن قاجار و زوالشان نقش می بندد.

بهنود پانزده کتاب دارد که سه گانه امینه، خانوم و این سه زنش را اگر به ترتیب بخوانیم تاریخ ایران را از آخرین شاه صفوی تا انقلاب ۵۷ را با سرعت زیاد مرور کرده ایم.

برای من که در پنجم دبستان خواجه تاجدار را خوانده بودم امینه به نوعی یادآوری تصوراتی بود که در آن سالهای ده، یازده سالگی در ذهنم نقش بسته شده بود.

یکصد و سی وشش

دیشب سریال پرستاران آنقدر ناراحت کننده و تاثیر گذار بود که تا ساعتی گیج و منگ بودم.

میچ آن پزشک محبوب و زبده که سه شنبه شب ها با متانت و آرامی بیمارهای خود را مداوا می کرد و در عین حال با مشکلات و مصائب زندگی خود نیز دست و پنجه نرم می کرد مرد.

لعنتی تازه می خواست تا زندگی کند ....

آه چقدر من احمق بودم که فکر می کردم این سریال لعنتی این داستان را سر هم کرده است تا نشان دهد که می توان با سرطان هم با شجاعت دست و پنجه نرم کرد و پیروز شد. و نمی دانستم اگر این طور بود دیگر این سریال ۱۱ سال دوام نمی آورد. لعنتی آنقدر واقع گرا است که حال من را هم به هم می زند.

با چه امیدی عمل کرد! چه باید می کرد؟ صبر کردن برای مردن؟ چقدر سخت است این انتخابهای زندگی!

چقدر تلخ بود، چقدر تلخ بود، چقدر تلخ بود.

***

اینکه میچ در آن سیستم مهم بود اما تری از او محبوب تر است و پر برش تر  برای من قابل درک است. گویا خود چنین زوجی را دیده ام.

حرف برای گفتن بسیار است اما دوست ندارم در یک روز بیش از یک موضوع که به ذهنم می رسد را بنویسم که خدای ناکرده روزی به کمبود سوژه دچار نشوم!!!

یکصد و سی و پنج

نوازش: درک حضور خود و یا دیگران

دیروز در کلاس تحلیل رفتار متقابل مبحث نوازشها مطرح شد. چقدر جالب بود و تاثیر گذار.

اینکه تایید طلبی با نوازش طلبی متفاوت است. اینکه با انحصاری کردن نوازش کسی افسار او در دست است. اینکه اکثر پدر و مادرها به همین دلیل نوازش فرزاندان خود را انحصاری می کنند. (با پنج قانون نوازش نده، نوازش نگیر، طلب نوازش نکن، نوازش منفی را رد نکن، خودنوازی نکن) اینکه نوازش منفی از بی نوازشی بهتر است. اینکه خودنوازی بسیار مهم است و ... و اینکه چقدر تربیت من خوب بوده است که نواقصی که در کلاس به آن اشاره می شد به هیچ وجه در تربیت خود نمی دیدم.

 

یکصد و سی و چهار

چند روز پیش از باشگاه به خانه می آمدم. در گذر از یک چهارراه بودم که توجهم به دختر خانم راننده ای جلب شد که پشت پژو ۲۰۶ خود آرام می گریست.

اینکه کسی روبروی کسی گریه کند را شاید بتوان به حساب چیزهایی دیگر گذاشت، اما گریه کردن در خلوت خود آنگاه کمی تکان دهنده می شود.

 

یکصد و سی وسه

در دو روز تعطیلی که گذشت ( و هر چه فحش بود من نصیب این دو روز کردم) خانوم مسعود بهنود را خواندم.

برای من که از طرفی علاقه مند به تاریخ قاجاریه هستم و از طرفی به شدت علاقه مند به نثر منحصر به فرد بهنود عزیز، به شدت لذت بخش بود و تاثیر گذار.

خواندن سه زن، خانوم و امینه (که این آخری را دیشب شروع کرده ام) از مسعود بهنود می تواند برای هر کتاب خوان اندک علاقه مند به تاریخ بسیار لذت بخش باشد.

صفحاتی از خانوم به راستی تکان دهنده هستند.

 و این که در انتها بفهمی که پدربزرگ مادربزرگ خانوم کریستین امانپور همان مظفرالدین شاه خودمان بوده است!!! یک جورهایی آدمی را قلقلک می دهد که در این دنیا گویا بیهوده کسی به جایی نمی رسد.