یکصد و سی وشش

دیشب سریال پرستاران آنقدر ناراحت کننده و تاثیر گذار بود که تا ساعتی گیج و منگ بودم.

میچ آن پزشک محبوب و زبده که سه شنبه شب ها با متانت و آرامی بیمارهای خود را مداوا می کرد و در عین حال با مشکلات و مصائب زندگی خود نیز دست و پنجه نرم می کرد مرد.

لعنتی تازه می خواست تا زندگی کند ....

آه چقدر من احمق بودم که فکر می کردم این سریال لعنتی این داستان را سر هم کرده است تا نشان دهد که می توان با سرطان هم با شجاعت دست و پنجه نرم کرد و پیروز شد. و نمی دانستم اگر این طور بود دیگر این سریال ۱۱ سال دوام نمی آورد. لعنتی آنقدر واقع گرا است که حال من را هم به هم می زند.

با چه امیدی عمل کرد! چه باید می کرد؟ صبر کردن برای مردن؟ چقدر سخت است این انتخابهای زندگی!

چقدر تلخ بود، چقدر تلخ بود، چقدر تلخ بود.

***

اینکه میچ در آن سیستم مهم بود اما تری از او محبوب تر است و پر برش تر  برای من قابل درک است. گویا خود چنین زوجی را دیده ام.

حرف برای گفتن بسیار است اما دوست ندارم در یک روز بیش از یک موضوع که به ذهنم می رسد را بنویسم که خدای ناکرده روزی به کمبود سوژه دچار نشوم!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد