یکصد و هفتاد و پنج

بالاخره فصل ۵ سریال ۲۴ را تمام کردم. فوق العاده دیدنی بود. فقط مانده ام که چرا فیلم نامه نویسان این سریال دوست دارند که در آخر هر فصل بینندگان آن را خون به جگر کنند.

حالا باید فصل ۶ را شروع کنم و دعا کنم که نویسندگان هالیوود دست از اعتصاب بردارند تا فصل ۷ بالاخره پخش شود.

****

امروز عاشورا ااست و خیابان شریعتی از خیابان یخچال تا خیابان دولت حوالی ظهر دیدنی ترین روز خود را می گذراند. امسال سومین سال است که به دیدن آن می روم. حقسقتش را بخواهم بگویم گویی دیروز بود که به دیدن این مراسم رفته بودم، هه یک سال گذشت به چشم به هم زدنی!

یکصد و هفتاد و چهار

جلسه این هفته کلاس احیا مربوط به درایور ها بود که شامل ۵ قسمت اصلی هستند:

۱)‌ کامل باش

۲) دیگران را خوشنود کن

۳) ‌قوی باش

۴) سخت کوش باش

۵) عجله کن

که در من قوی باش بسیار وجود دارد.

پ. ن. در این درایور ها «خوب باش» نیست

یکصد و هفتاد و سه

برای خوشحالی هما این شعر را که شنیدم می گذارم تا دلیلی باشد برای بازنوازی همه پیش نویس هایش:

گفتی به روزگاران مهری فتاده گفتم    از دل برون نیاید، حتی به روزگاران

اینه دیگه، ...

یکصد وهفتاد و دو

یک برف که می بارد، آنچنان بی فرهنگی و بی شعوری مردم ما نمایان می شود که جز بالا آوردن در این ترافیک زمستان خیابانهایمان چاره ای باقی نمی ماند

****

در مسیر خانه به شرکت یک مسیر میان بر کوچک وجود دارد که هیاتی این روزها با کمال پررویی آن را بسته است. مانده ام که به چه مجوزی به حقوق دیگران اینگونه تجاوز می شود.

****

دسته ها که راه می افتند، نذریهایی که وسط خیابان داده می شود و راه بندان بوجود می آورد ... نمی دانم که چرا کسی حس نمی کند که شاید کسی بیماری دارد که رسیدن به موقع او به بیمارستان نه جانی را نجات که دردی را کاهش خواهد داد.

 

از همه بی شعورهای هموطن متنفرم

یکصد و هفتاد و یک

صبح که می آمدم پخش صوت ماشین را که باز کردم شجریان می خواند:

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق    مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و صنامش

یکصد و هفتاد

دیشب وسط دیدن سریال و در اوج هیجان برق رفت.

جالب بود که از ۱۵ واحد ساختمان فقط برق ۵ واحد رفته بود که ما هم یکی از آنها بودیم. به این می گویند شانس. حالا هی مهدی آزاد بگوید که هیچ چیز اتفاقی نیست.

یکصد و شصت و نه

تصمیم گرفته ام که جدی تر مباحث و تئوریهای تحلیل را مطالعه کنم.

خوب که فکر می کنم همیشه هر چه که در زندگی به دست آورده ام از همین نقطه شروع شده است. یک نوع کل کل با ... نمی دانم هر دفعه با کسی

رقابت همواره مرا به جلو برده است حتی اگر شده با شخصی فرضی یا اشخاصی که روحشان هم از این رقابت خبر ندارد.