یکصد و پنجاه

نیمه روز بود و آفتاب به گمان من بی رحمانه زمین را نوازش می نمود. کارگری را می بینم که عرق کرده در پی ساختمانی مشغول به کار بود و به ناگاه بطری آب یخی را لاجرعه سر کشید، چنان با تشنگی این آب را می خورد و لذت می برد که شدت و سختی کارش را بی اختیار می فهمیدم. یادم افتاد که ماه رمضان است و ... و چه راحت روزه خواری اما فکر کردم که خدای مهربان شاید در این ماه عزیز برای آب خوردن او هم ثواب بنویسد.

یکصد و چهل و نه

.... و رمضان آمد با تمام برکاتش

یکصد و چهل و هشت

تعطیلات دو بدی دارد.

یکی آنکه روزهای زندگی ات را اغلب به بطالت می گذرانی و دیگری آنکه در روزهای غیر تعطیل آنقدر کارهای انباشته شده داری تا دیگر فرصت کارهای دیگر برایت نمی ماند. اما اکنون آنقدر نوشتنم می آید که در میان انبوه کارها آمدم تا بنویسم و بگویم وبلاگ نویسی را خیلی دوست دارم (با فریاد !!!!) پس باز هم خواهم نوشت با همه کارها