یکصد و چهارده

دیشب باران کوثری را در برنامه ای در تلویزیون دیدم.

اعتماد به نفسی که داشت در بیان جملاتش و رضایت مطلقش از مسیری که در طول زندگی در حرکت بوده است و ترسش که ناخوداگاه به او محک می زد که نکند روزی اتفاقاتی رخ دهد که مانع آن شود که بتواند اینگونه با غرور و اعتماد به نفس با مخاطبش برخورد نماید را در او می دیدم و چقدر آشنا بود این احساسات برای من

یکصد و سیزده

امروز صبح که جان شیفته را باز کردم، دیدم که برای پست قبلی ام نظری گذاشته شده است. با باز شدن پنجره نظرات نظر را بدون آنکه نام نویسنده را آنچنان واضح بخوانم، می خوانم: « دلم برایت تنگ شده بود! اینجا بیشتر از هر جای دیگری خودت هستی.»
در حالیکه چشمم به سوی نام نویسنده می رود یک آن پیش خود می گویم خدایا این چه کسی است که اینقدر با من صمیمی است، یادم نمی آید که دوستی این چنین صمیمی داشته ام.

چشمم به نام نویسنده می افتد. دختری از ایران ... یک لحظه پیش خود می گویم دختری از ایران کیییییی بود !!!! لبخندی بر گوشه لبانم می نشیند. کسانی که مرا دیده اند شاید با این لبخند آشنا باشند. لبخندی مملو از مهربانی و عشق.

همه این داستان در یک ثانیه رخ داد و در پایان آنچه که در ذهنم بر جای ماند خاطره عشق و محبتم است به دختری از ایران.

یکصد و دوازده

در تهران اندک بازه ای از سال است که می توان درختان را به واقع سبز دید. این روزها درختان وقعا سبز هستند. سبز سبز سبز بدور از حتی ذره ای از غبار

یکصد و یازده

دیشب آنقدر خوابهای در هم بر هم و کابوس دیدم که صبح توان بلند شدن از جایم را نداشتم. خواب خوب هم نعمتی است برای خود.

دوستی برایم تعریف می کرد از خوابهایی که می بیند که بیشتر به رویا می ماند و گویا تصاویری است که از زندگی های گذشته خودش برایش نقل می کنند. آخر او به تناسخ ایمان دارد.

---

باران بهاری می آید به سرعت و تند تند.

باران بهاری هر چقدر هم تند باشد بوی گرما را می دهد درست برعکس باران پاییزی که سرد است و منادی سرما

یکصد و ده

باب یکصد و ده اندر مسایل پازل و حل آن است

پازل در قطع های گوناگون موجود است. از ۲۰ پاره تا ۰۰۰/۱۰ پاره که بهترین آن ۰۰۰/۱ پاره آن است زیرا که بر روی میز نشیمن ما جا می شود. اندازه آن ۵۰ در ۷۰ بر مقیاس سانتیمتر است که تابلویی زیبا می گردد.

در بیت ما حداکثر در هر فصل یک پازل قابلیت حل شدن را دارد. بیشتر از آن مایه دردسر است و کمتر از آن مایه ؟؟؟ نمی دانم، گویی اگر فصلی یک بار اعصاب بانو خورد نشود برای ما دردسر است.

پازلهای چینی موجود در بازار که برای سپردن به سپور ها (همان آقای پاکی، آنقدر از این کلمه آقای پاکی خوشم آمده است که خدا می داند، از اینکه بچه هایم شغل آنها را بپرسند و به خواهم به آنها کلمه منحوس رفتگر را بگویم غصه ام می شد) جهت انهدام مناسب است و پازلهای آلمانی بازار برای بازی کردن.

برای پازل بازی کردن سینی های بسیار لازم است، برای چیدن قطعات پازل بر روی آن. در غیر این صورت باید از روی صندلیهای اطاق استفاده شود که مایه بدبختی است. در صورت کسری این سینیها از مواردی چون زیر بشقابیهای بانو (همان مت ها را می گویم) نیز می توان استفاده نمود.

با حل ۷ پازل ۰۰۰/۱ تایی دیگر در این زمینه خودکفا می شوید زیرا که از درهای هر یک می توانید برای چیدن استفاده نمایید، لذا ما تا دو فصل دیگر به جهیزیجات بانو نیازمندیم.

یک اسباب بازی فروشی در طبقه زیرین اسکان و انواع شهرهای کتاب برای خرید پازلهای زیبا موجود است. اسباب بازی فروشی مذکور دارای لگو هایی نیز است که جهت فرزندان آینده مناسب است.

حل هر پازل در ایام تعطیلی از یک سو مفرح ذات است اما از سوی دیگر سبب آزار جان بانو برای سر رفتن حوصله شان ، اما از آنجا که زودتر تمام می شود و شرش را کم می کند ظاهرا در بیت ما پسندیده تر است.

حداکثر باید یک پازل در یک هفته تمام شود تا کارگران محترمه که برای رفع پلیدیهای آشکار و پنهان و بسیار پنهان تشریف می آورند این پلشتی بسیار آشکار را جارو نکنند.

بعد از حل آن می توانید آنها را به چهار قسمت مساوی تقسیم کنید و در کف جعبه آن برای روزهایی که بخواهید دوباره آن ها را به هم متصل کنید قرار دهید.

در پایان متذکر می شوم که پازل بازی بسیار مناسب جهت تقویت اعصاب، زمانی بسیار مناسب جهت تفکر در کلیه امور، و بهترین فرصت جهت مدیتیشن است.

والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته ۲۴/۰۱/۱۳۸۶

یکصد و نه

امروز در گوشه ای از میدان آرژانتین (نمی دانم این کشور هنوز دوست است یا دیگر دشمن شده است) نمای زیبایی را با گلهای لاله و بنفشه درست کرده بودند. لاله های جان دار و حسابی!!!

نرگس را بیش از همه گلهای دنیا دوست دارم و لاله را بعد از آن بسیار می پسندم.

به گمانم نرگس و لاله بیش از باقی گلها عاشقند. بوی نرگس در نهایت مزه گس عشق را می دهد و شکل لاله هم ...

یکصد و هشت

می خواهم بنویسم که طلسم ننوشتن شکسته شود.

نمی دانم چرا فرصت نوشتن نمی شود، نه آنکه آنقدر سرم شلوغ باشد که بیشتر گویی قسمت نمی شود.

---

مجله ای را ورق می زدم که تصویر دختر کوچکی را دیدم که بسیار دوست داشتنی بود. آرزوی داشتن دختری با آن شمایل !!!

---

ایام عید را به مالزی و سنگاپور رفته بودم. سفر شیرین و دلنشینی بود. سفر از سویی روحیه آدمی را بهبود می دهد و از سوی دیگر آدمی را بد عادت می کند.

بد عادت به روزهای بی خیالی و خوشگذرانی سفر. گویی نمی خواهی قبول کنی که آن روزها تمام شده است و اینک زمان پول در آوردن است و نه ... :-)

---

به سختی بیمار شده بودم این روزها. توان نفس کشیدن هم نداشتم. اما گویی عمرمان هنوز به دنیا بود که بعد از دو روز استراحت راهی شرکت شدیم برای درآوردن نان (نان خانواده می گویند یا اهل و عیال؟)

---

روزهای سال نو دلنشین آغاز شده اند.

دوست دارم این سال را مهربان تر با دنیای پیرامونم رفتار کنم و آرام تر. عصبانی نباشم و خونسردتر. بهتر رانندگی کنم و با فرهنگ تر.

خدایا کمک کن که من و تمامی دوستانم به آنچه که خود به صلاحمان می دانی در این سال برسیم. ( و همگی پولدار تر شویم را هم می گویم که عده ای گمان نکنند که من بسیار عوض شده ام :-)) )