امروز صبح که جان شیفته را باز کردم، دیدم که برای پست قبلی ام نظری گذاشته شده است. با باز شدن پنجره نظرات نظر را بدون آنکه نام نویسنده را آنچنان واضح بخوانم، می خوانم: « دلم برایت تنگ شده بود! اینجا بیشتر از هر جای دیگری خودت هستی.»
در حالیکه چشمم به سوی نام نویسنده می رود یک آن پیش خود می گویم خدایا این چه کسی است که اینقدر با من صمیمی است، یادم نمی آید که دوستی این چنین صمیمی داشته ام.
چشمم به نام نویسنده می افتد. دختری از ایران ... یک لحظه پیش خود می گویم دختری از ایران کیییییی بود !!!! لبخندی بر گوشه لبانم می نشیند. کسانی که مرا دیده اند شاید با این لبخند آشنا باشند. لبخندی مملو از مهربانی و عشق.
همه این داستان در یک ثانیه رخ داد و در پایان آنچه که در ذهنم بر جای ماند خاطره عشق و محبتم است به دختری از ایران.
هرگاه دفتر محبت را ورق زدی
و هرگاه زیر پایت خش خش برگها را احساس کردی
هرگاه در میان ستارگان آسمان
تک ستاره ای خاموش دیدی
برای یکبار در گوشه ای از ذهن خود
نه به زبان بلکه از ته قلب خود بگو:
یادت بخیر
اگر اجازه بدی لینکت رو به وبلاگ اضافه کنم ممنون میشم.
راستی منو یاده شاه خاموش انداختی واسه همینه که دوست دارم بقیه هم ببیننت...
شادزی.
ishalla hamishe shad o ashegho salamat bashin.