یکصد و هفت

گاهی دقیق می شوم در رفتار آدمیان و ترافیک در این میان نقش عمده ای دارد چرا که فرصتی است برای دقیق شدن در رفتار بیشتر، دیوانه وار ره گذران، هر یک به طریقی، و آنچه که برایم می ماند از این مکاشفه!!! افسردگی مفرط است و اندکی خشم و نه چیز دیگری.

یکصد و شش

از سالها پیش آرزوی خریدن دو چیز همواره در ذهنم وجود داشت که شاید منشا آن یکی از دایی هایم بود.

هر وقت که دوربین های Nikon و سیستم صوتی او را می دیدم این آرزو در درونم شعله ور می شد و گذشت زمان و عدم توانایی در خرید آنها گاهی این آرزو ها را از خاطرم پاک می کرد.

دوربین Nikon که خریدش برایم محال بود. در روزگار دانشجویی که بهترین دوربین آن روزگار به قیمت ۰۰۰/۵۰۰ ریال فروش می رفت برای دوربین Nikon می بایست که ۰۰۰/۰۰۰/۴ ریال پرداخت می کردی. اما یک سیستم صوتی حرفه ای هم تا آنجا که به خاطر دارم در آن روزگار چیزی حدود هفتصد، هشتصد هزار تومان قیمت داشت.

محال بودن خرید دوربین Nikon مرا واداشت که دوربینهای دیگری برای خودم تهیه کنم اما هیچ گاه نتوانستم خود را راضی به خرید سیستم صوتی کمتر از آنچه که آرزویش را داشتم بنمایم.

اولین بار که در شرکتی رسما مشغول به کار شدم نخستین حساب و کتابی که با میزان حقوق دریافتی ام کردم سنجش توانایی خرید سیستم صوتی بود که در آن روزگار معادل ۶ ماه حقوقم بود اگر حتی یک ریال از دریافتی ام را خرج نمی کردم.

رفت و آمد با اتوبوس و تاخیرهای گاهی یک ساعته آن،  مبارزه با نفس و غلبه بر وسوسه های گوناگون بعد از ۶ ماه مبلغی را فراهم آورد که قادر بود مرا به یکی از آرزوهایم برساند اما همه آنچه که پس انداز شده بود صرف تاسیس شرکتی شد که تا سالها قناعت و قناعت و قناعت را به من تحمیل کرد.

هنگامی که یک پروژه را تنها با چهل هزار تومان مبلغ کل قرارداد انجام می دادیم جایی برای رسیدن به آرزوهایت باقی نمی گذاشت. باور نکردنی است که ما تا ۳ سال حتی یک ریال هم از شرکتمان حقوق نمی گرفتیم!!!

آرزوها ماندند و ماندند تا هنگام ازدواج که یکی از آنها محقق شد. آن هم نه با درآمد خود که یکی از بسیار هدایای مادرم بود به من. آن سیستم صوتی که همواره آرزویش را داشتم را بالاخره خریدم. آن بلند گو هایی که همواره در آرزوی خریدنشان بودم. سیستم پخش کاست، سی دی، آمپلی فایر همه و همه را به دست آوردم با هدیه مادرم.

و رسیدن به دیگری ... دو سال بعد بود این بار با هدیه ای که پدرم برایم در نظر گرفته بود و به دو چیز اختصاص یافت. اولی دوربینی که همواره نگاه کردن به آن نفس را در سینه ام حبس می کرد چه برسد در دست گرفتن آن و شکار تصاویر با آن. و دیگری نیز ساعت Rolex ای بود که چندی بود آرزوی خریدنش در ذهنم ریشه زده بود.

می دانید بسیاری از چیزها، لذت داشتنش سن خاصی را می طلبد.

هنگامی که برای ازدواج خانه ای را خریدم، کاشی در و دیوار و وسایل سرویسهای حمام و توالتش را علیرغم نوساز بودن به طور کامل تعویض کردم و از این رو به آن رو شد. به یکی از همسایه گانمان که اتفاقا دندان پزشک هم هست و برای دیدن تغییرات به خانه مان آمده بود گفتم که این تغییرات مخارج بسیاری را بر گردنم گذاشت به من گفت که اشکالی ندارد در عوض هر بار که به حمام می روی از آن لذت می بری، لذتی که شاید سالها بعد از آن نبری. هر چیز داشتنش در سنی خاص لذت بخش است پس تاسف پول رفته را نخور.

حال آن حکایت، همین حکایت ساعت Rolex من است در ورود به ۳۳ سالگی که بسیار برایم شیرین است. شیرینی که مسلما سالها بعد چنین طعمی را برایم هدیه نمی آورد.

... و در این میان آنچه که می ماند همان حس همیشگی است که به پدر و مادرم دارم، حس قدرشناسی، تشکر و عشق. پدر و مادری که همواره با همه محدودیتها و موانعی که داشته اند همواره بهترین را برایم خواسته اند و انجام داده اند و هیچگاه، هیچگاه مصلحت و آسایشم را فدای هیچ چیزی حتی راحتی و آسایش خود ننموده اند. چیزی که در پدر و مادر اطرافیانم لااقل کمتر می بینم.

یکصد و پنج

دیشب فیلم پیانیست را دیدم

فیلمی نسبتا طولانی و از همه جهت خوش ساخت.

داستان مصایبی که در طول جنگ جهانی دوم بر یک پیانیست یهودی اهل لهستان می گذرد و روایت عجیب جان سالم به در بردن او. جای جای فیلم تاثیر گذار بود و تامل برانگیز. کنش ها و واکنش های آدمهای فیلم دیدنی بودند. در پایان آنچه که برایم باقی ماند باری بود که بر پشت من بیننده سنگینی می کرد و به راستی درماندگی از قضاوت کردن.

سکانس پایانی فیلم به گمان من مرهمی بود بر دل خراشیده بیننده که دردهایش را اندکی تسکین دهد.

 

یکصد وچهار

از هر نوع برف بی موقع، آن هم در این ترافیک وحشتناک به شدت متنفرم.

زمستان وقت نشناس ...