بیست و چهار

گاهی از اوقات همینطور نشسته ام و یا مشغول کاری هستم که ناگهان برای مادرم دلم تنگ می شود. برای پدرم دلم تنگ می شود. چقدر خوب بود روزگاری که هر شب به خانه آنها می رفتم و بدون آنکه مزاحمم باشند در کنارشان بودم. با قوانین آنها زندگی می کردم ولی زندگی در کنارشان لذت بخش بود.

چندی پیش با پدرم به استخر رفته بودم. حس کردم که پیر شده است. پدری که همیشه برای من نمونه مقاومت، پشت کار و خستگی ناپذیری بود را بعد از اندکی شنا خسته دیدم.

وقتی که فکر می کنم که روزی ممکن است این دو را که بودنشان قوت قلب است برای من، از دست بدهم گریه ام می گیرد، و لعنت می فرستم به زندگی و قانون های لعنتی اش.

بغض گلویم را می فشارد.

بیست و سه

دیشب فیلم آفساید را دیدم.

نه در سینما، بلکه در خانه!!!

جای تاسف است که کسی فیلمی را بسازد، وقت و سرمایه و انرژی خود را صرف آن نماید و بعد نه تنها به دلایل واهی از نمایش آن در سینما جلوگیری کنند، بلکه کپی سی دی آن را هم با کیفیت بالا (که بنا بر گفته جعفر پناهی چنین کیفیتی در تکثیر تنها با دستگاههای حرفه ای که در اختیار وزارت ارشاد است امکان پذیر است) قبل از نمایش عمومی فیلم در کوچه و بازار بفروشند و به قول معروف حالشو ببرند.

در جایی شنیدم که فیلم را برای احمدی نژاد هم نشان داده اند و نظر بسیار مثبتی بر روی فیلم داشته است و گفته است که تمام سعی خود را در به نمایش دادن فیلم می نماید. اما گویی حتی او هم نتوانسته است تا کاری برای فیلم انجام دهد. گویا سریال عدم نمایش فیلمهای پناهی در ایران هنوز هم ادامه دارد.

به هر حال فیلم را دیدم.

در جای جای فیلم روح کیارستمی وجود داشت. به شدت یاد زندگی و دیگر هیچ او افتاده بودم. موضوع فیلم جالب بود اما به شدت تاریخ مصرف داشت. فیلم از ضرباهنگ نسبتا خوبی برخوردار بود هرچند که در گاهی از اوقات حوصله ام از کش دار شدن بعضی از قضایا سر می رفت.

می دانی جالبترین بخش فیلم برای من چه بود؟ نوع برخورد پسرهای فیلم با دختر های فیلم. نه آنکه برخوردشان باور نکردنی باشد که اتفاقا به شدت باور شدنی بود اما من هیچ گاه خود به شخصه چنین انتظاری از برخورد آنها نداشتم. نوع برخورد به گونه ای بود که اگر در عالم واقعیت هم چنین برخوردی صورت گیرد اطمینان دارم که ورود خانمها به ورزشگاه ( اتفاقا نه در قسمتی مجزا که دقیقا در لابلای آقایان) جو ورزشگاهها را ۱۰۰٪ امن خواهد نمود.

 

 

بیست و دو

در خیابان قدم زنان فاصله بانک تا محل شرکت را طی می کردم و در تقاطع یک خیابان از روی یک جوی نسبتا پهنی با پرشی می گذرم. در همان حال پیرمردی را در کنار خود می بینم که با سختی تمام، عصا زنان از روی پلی که بر روی آن جوی آب قرار داشت، می گذشت. سختی و تالم راه رفتن را در صورتش بی هیچ زحمتی می توانستم ببینم.

به یاد پدربزرگم می افتم که از دست روزگار نالان بود و می گفت که روزگاری راه پله های محل کارش را دو تا در میان بالا می رفته است، و امروزه هر پله را با تنها با کشیدن مشقت زیاد بالا می رود و من آن هنگام نمی فهمیدم که این حرف چه معنا دارد.

امروز می توانم روزی را تصور کنم که اگر عمری باشد به نوه خود همین نکته را بگویم و او نیز معنای حرفم را نفهمد.

پیر شده ام نه؟

بیست و یک

ایران باخت و از جام جهانی حذف شد. به همین سادگی.

بازی را ندیدیم. اعصاب دیدن بازی را نداشتم. برای خودم با خیال راحت نیمه اول را در شرکت ماندم و کارهایم را انجام دادم و در نیمه دوم هم در حالیکه خیابانها خلوت و دل انگیز بود به خریدهای هفتگی ام پرداختم.

اواخر نیمه دوم بود که در بقالی محله مان مشغول خرید بودم و ایران دو بر صفر عقب بود، آنچه که در آنجا می شنیدم تنها بی تابی کارگران و صاحب سوپر برای باخت ایران بود. چنان خشمگین و ناامید بودند که دلم برایشان سوخت. همه امید و آرزوی خود را به تیم ایران اختصاص داده بودند.

می گفتند دوباره بعد از این باخت مسوولان حرفهای همیشگی خود را تکرار می کنند و پس از اندکی هم فراموشی تمام حرفها. باز هم همین آش و همین کاسه. باز هم تحقیر باز هم تحقیر.

یک ملت امید خود را به این تیم داده بود و آنها نتوانستند کاری برای این ملت انجام دهند.

امروز شرق در سرمقاله اش خطاب به ملی پوشانمان با عصبانیت نوشته بود که شما به تمامی کسانی که در فروردین ۸۴ جان خود را در ورزشگاه آزادی برای صعود شما از دست داده بودند خیانت کردید.

خیانت؟ بی لیاقتی؟ عدم توانایی؟ کم بودن ظرفیت؟

من فکر می کنم که فوتبال ما هم باید به مابقی مسایل مربوط به خودمان بیاید. نه؟ آخر در این مملکت کدام قسمت درست است که این یک تکه درست باشد.

بیست

جام جهانی خواب و آسایش را از من یکی که گرفته است.

نه می توانم از دیدن بازیها دل بکنم و نه می توانم دیدن بازیها را به درستی هضم کنم.

امروز بازی دوم ایران است. دیشب دوباره برانکو همان حرفهایی را زد که در این چهار سال اخیر از او شنیده بودم. تمامی بازیکنان در رقابت با هم به سر می برند، فهرست ذخیره خود را باید به تیم تحمیل کنند، و ....

خیلی دوست دارم که ایران پیروز از میدان خارج شود اما با این رهبری محافظه کار که بالای سر تیم است که می دانم و اطمینان دارم که تیم را برای گرفتن مساوی به زمین می فرستد بعید می دانم که حتی یک امتیاز هم از این بازی نصیب ما شود.

شاید پس از حذف ایران بازیها را با آرامش بیشتری به توان دنبال نمود. به هر حال امیدوارم که امروز پیروز شویم.

نوزده

می خواستم که وکالتی را که دوستانی برعهده ام گذاشته اند به یک وکیل بسپارم و لذا از او خواستم که کپی شناسنامه اش را برای من فکس کند.

فکسی به دستم رسید و ناخود آگاه به تاریخ تولدش نگاه کردم

هفتم مهر ماه . موجی از خاطرات مانند سیلاب به ذهنم هجوم آورد.

هفتم مهر، چقدر غریب

بغض همه وجودم را گرفته بود. دلم آتش گرفته بود و غم بر جانم افتاده بود.

یادش به خیر.

هجده

دیشب خواب دیدم که در حالی که فردا امتحان احتمالات دارم اما نه تنها به هیچ وجه درس را مطالعه نکرده ام بلکه حتی منبعی هم برای مطالعه آن ندارم.

در تمام طول خواب در پی یافتن جزوه درسی آن بودم که در نهایت با مشقت بسیار آن را پیدا کردم و بعد از آن در تلاش برای پیدا کردن دستگاه فتوکپی برای گرفتن کپی از جزوه درس.

در آخر هم هرچه گشتم نتوانستم شخصی را که از او جزوه را گرفته بودم پیدا کنم تا جزوه را به او پس بدهم.

تنها حسم خستگی زیاد بود اما دایم به خود می گفتم که اگر به خانه برسم تا صبح هم شده بیدار می مانم و درس را مطالعه می کنم.

جالب بود که همه همکلاسی هایم بسیار کم سن و سال بودند. جالب بود که دستگاه کپی را در آخر در مغازه عکاسی پیدا کردم که کارهای مراسم عروسی ام را انجام داده بود.

صبح که برخواستم خستگی در تمام وجودم بود و قادر نبودم مانند هر روز از خواب برخیزم.

البته این خوابی است که هر چند یک بار به اقسام مختلف آن را می بینم و پس از جستجو در میان آشنایان فهمیده ام که این خوابی است که همه کسانی که مدتی از تحصیلشان گذشته است با آن روبرو هستند.

اما در کل باید اعتراف کنم که خواب مزخرفی است.