هفتاد و یک

آرامم، آرام ... اولین شب آرامش بعد از مدتها

هفتاد

هنگامی که برنامه هر روزه به تمامی پر باشد دو حس متناقض داری.

ابتدا حس می کنی که هیچ لحظه ای را از دست نمی دهی اما پس از مدتی که به برنامه فشرده خود عادت نمودی حس می کنی که هیچ کار مفیدی را انجام نمی دهی و این هنگام از خود ناامید می شوی.

شصت و نه

همسرم را دوست دارم.

در یک کلام همانی است که باید باشد. و این دوست داشتنی نیست؟

شصت و هشت

حرف برای گفتن بسیار دارم. و اتفاقات با ضرب آهنگ بسیار رخ می دهد.

هدفون بی سیمی که خریده ام جادویی است. امکان استقلال در میان جمع بدون آنکه در حق دیگری اجحافی شود. (همواره در دوران مدرسه از لحاظ املا و انشاء اولین بودم و بهترین و اکنون هم چندان بی ادعا نیستم در این دو مورد اما به اجحاف که می رسم قدری صبر می کنم و بعد آن را می نویسم، لحظه ای کم آوردم)

شاملو گوش می کنم و هم اینک می گوید:

دلتنگیهای آدمی را باد ترانه ای می خواند و رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد، ....

سکوت سرشار از .....

... در این سکوت حقیقت ما نهفته است، حقیقت تو و من.

آری ، با همان صدای جادویی.

***

شریک سوم را وداع گفتیم. راه برای پیاده سازی آنچه که رویاهایمان را شکل داده است هموار شد. شاید سال آینده این هنگام رویا ها رنگ واقعیت بگیرد.

***

با حسابداری مرکز تحقیقات مخابرات صحبت می کنم و می گوید که اگر یکی از صاحبین امضاء چکهایمانم از مسافرت بازگردد شنبه چک شما را تحویل می دهیم، به او می گویم اگر باز نگردد تکلیف ما چه می شود، پاسخ می شنوم که توکل به خدا. پیش خود می گویم جمله زیبایی است اما ... نمی دانم که چرا توکلم گویی ضعیف شده است. تا سه شنبه فرصت باقی است اما ... استرس و نگرانی امان از من بریده است آخر.

دلم برای پازل حل کردن تنگ شده است اما سهمیه ام تا آخر پاییز استفاده شده است. فعلا اجازه حل هر فصل یک عدد را دارم تا بعد چه شود را نمی دانم. می خواهم دیوارهای آن ویلای رویایی که در بالا گفتم را با تابلوهای پازلی پر کنم. ایده جالبی است. نه؟

***

بابک بیات برای پیوند کبد به پول نیاز دارد، نوشته است به اندازه یک عدد ماکسیما!!! چه اتفاق عجیبی درست در حالیکه به ترانه اش گوش می دهم باید این خبر را بخوانم. و چقدر تاسف بار است که این غول ترانه برای زنده ماندن تنها به مبلغی نیاز دارد که هزاران عدد آن در این شهر لامذهب در گذر است و در گزند استهلاک. خاک بر سر این دولت و ... که چنین بی لیاقت هستند.

شصت و هفت

اول --

یعنی سوزوکی بهتر است یا پرادو دو در؟

دوم--

این هفته تکلیف یک فاز از سه فاز بزرگ امسال تعیین می شود. باز هم برای چندمین بار من و شریکم سر شریک سومی را در کاری خواهیم خورد. می شود؟

سوم--

حوصله ام سر رفته است.

شصت وشش

هرگاه افراد سالمند خانواده ام را می بینم، حس دلتنگی غریبی به سراغم می آید. حسی که شاید ... این مرتبه، آخرین مرتبه است. و پس از آن هجوم همه خاطراتی که درکودکی با آنها داشته ام به مغزم و غم. غمی که دیگر جزیی از جانم گردیده بی هیچ شکی. 

می دانم، می دانم که عمر دست خدا است و غیر قابل پیش بینی اما روند غالب را که نمی توان کتمان کرد، می توان؟

شصت و پنج

اول---

به یمن خرید کامپیوتر، در خانه هم می توانم وبلاگم را آپدیت کنم!!!

دوم---

کار از سر و رویم بالا می رود و فرصت سر خاراندن هم ندارم اما خوشبختانه همه چیز در مسیر صحیح پیش می رود.

سوم---

پنج شنبه مراسم ازدواج (عروسی) برادرم بود. مسیر مابین گل فروشی تا آرایشگاه عروس و آرایشگاه عروس تا باغ و آتلیه را همراهش بودم. یا بهتر است بگویم همراه فیلمبردار.

در کنار گلفروشی چندین بار که نگاهم به او افتاد اشک در چشمانم حلقه زد. اینکه از فردا واقعیت دنیای بی رحم با قساوت بیشتری او را خواهد آزرد قلبم را می فشرد.