شصت و پنج

اول---

به یمن خرید کامپیوتر، در خانه هم می توانم وبلاگم را آپدیت کنم!!!

دوم---

کار از سر و رویم بالا می رود و فرصت سر خاراندن هم ندارم اما خوشبختانه همه چیز در مسیر صحیح پیش می رود.

سوم---

پنج شنبه مراسم ازدواج (عروسی) برادرم بود. مسیر مابین گل فروشی تا آرایشگاه عروس و آرایشگاه عروس تا باغ و آتلیه را همراهش بودم. یا بهتر است بگویم همراه فیلمبردار.

در کنار گلفروشی چندین بار که نگاهم به او افتاد اشک در چشمانم حلقه زد. اینکه از فردا واقعیت دنیای بی رحم با قساوت بیشتری او را خواهد آزرد قلبم را می فشرد.

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:33 ق.ظ

تبریک می گم.
خیلی خوشحال شدم از شنیدن خبر عروسیشون .... :-)
خیلی زیاد... حیف که نمی تونم از نزدیک به ر. تبریک بگم.
تو چقدر تلخ نوشتی... و در عین حال چقدر احساست لطیفه...
واقعیت دنیا بی رحم و پرقساوت هست، اما با عشق و دوست داشتنی که در دل اونها سراغ دارم، حتماْ می تونن از پس همه اش بر بیان و هر چیزی رو تاب بیارن.
همونطور که تا بحال تونستن...

براشون دعا می کنم... :-)

غریب آشنا دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:12 ب.ظ

اول -
تو اگر من و نویسنده بالایی را نداشتی چه کسی برایت کامنت می گذاشت p:
دوم -
بد بین.پیر شدی ها -d: + هه-

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد