دویست و هفده

پرسپولیس قهرمان می شه ، خدا می دونه که حقشه، به لطف یزدان و بچه ها، پرسپولیس قهرمان می شه.

لا لا لای لای لالای لالای لالای لالای لالای، لالالای لای لالای لالای لالای لالای لالای لالای

دویست و شانزده

امروز اولین واحد از ساختمانمان را اجاره دادم. اولین واحدی که در زندگی ام اجاره می دهم. در حال سرمایه دار شدن هستم گویی !!!

 مشاهده جوانی که از ساختمان خوشش آمده بود و در دل آرزو داشت تا بتواند دفتر خود را در آن قرار دهد و به همه شرط و شروطهایی که ظاهرا بی منطق نیست اما خوشایند هم نیست تن می دهد، می دانید سخت است. آخر هرچه باشد مادر و پدر دانشگاهی و مخالف سرمایه داری باید تاثیر خود را داشته باشد دیگر!!!

هه خسته ام و دل تنگ از زمانه  و انبوهی کار مانده و انجام نشده و دل غصه دار. باید خوشحال باشم اما رو راست بگویم بغض گلو ام را می فشرد. گویی کس دیگری بود آنکس که از کودکی سرمایه داری را می پسندید. گریزی نیست باید تحمل کرد گذار به سوی کاپیتالیسم را !!!!!!

دویست و پانزده

عجب فتاوی می دهد این آیت الله صانعی!!! (دمش گرم)

دویست و چهارده

عجب بارانی می بارد. اگر باران پاییزی بود دلم می گرفت اما چون باران بهاری است پا نمی دهد تا دلم بگیرد.

نمی دانم چرا پا در هوایم. می دانم چرا که با رفتن شریک به سربازی یک جورهایی خودم را مسوول فروش شرکت می دانم و کاهش احتمالی آن را متوجه خود برای همین گویی بیش از حد لازم دست و پا می زنم!!!

همه چیز امن و امان است جز آنکه می باید چند ساعت دیگر در کلاس درس برای دانشجویانم ساعتی لالایی بخوانم

دویست و سیزده

همیشه اولین مورد برای من یکی از بهترین انتخابها بوده است. امروز هم برای استخدام نیرو باز به همین مساله برخورد کردم. حیف نیرویی که می خواستم انتخاب کنم خودش وقتی کاری که قرار بود انجام دهد را شنید وحشت کرد و در رفت !!!

دویست و دوازده

در حین کار یاد روزهای خیلی گذشته افتادم آن موقع ها که تازه دانشگاه قبول شده بودم و قرار بود تا مهندس برق شوم.

لبخندی گوشه لبانم نقش بست. مهندس برق.

چقدر این واژه اکنون برایم نا آشنا است در حالیکه روزگاری از آن، چه با افتخار نام می بردم.

سالها بود که از یاد برده بودم که مهندس برق هستم. دیگر مدتها بود که از خاطرم رفته بود که روزگاری چه اندازه آرزو داشتم تا مهندس برق شوم و چقدر از رشته های دیگر تنفر داشتم!!!

***

دانشگاه که می روم دلم برای دانشجویان آن می سوزد و می تپد، به آنها که نگاه می کنم حس تمامی سختیهایی که باید بکشند و بسازند آتشم می زند. هر چند که می دانم تمامی زندگی قابل تحمل است به خاطر دو روی سکه اش، اما ... باز هم برای سختیهایی که باید بکشند دلم برایشان می سوزد و می تپد!

دویست و یازده

بهنود را می خوانم و زیبایی نوشته اش اشک را بر چشمانم می نشاند.

سال ها پیش برای تهیه فیلمی به آفریقای جنوبی می رفتم که هنوز گرفتار آپارتاید بود، ماندلا هنوز زندان، سووتو در آتش می سوخت، فیلمبردار فرانسوی همراهم وقتی دید مامور گذرنامه این همه گذرنامه اش را بالا و پائین می کند و این همه مظنون به او می نگرد با خشم به گفت من چهل سال دارم در هر گوشه جهان کار کرده ام و حتی یک بار با قانون درگیر نشده ام و به زندان نرفته ام، جرمی مرتکب نشده ام... نفر جلوتر از ما در صف، سیاه پوستی بود مرتب و آراسته، مانند وکیلان دادگستری بود رو به ما که دانسته بود روزنامه نگاریم گفت من چهل و دو سال دارم. قانون خوانده ام اما از چهارده سالگی تا به حال هفت بار به زندان رفته ام و به این زندان رفتن مفتخرم....

انگار کل داستان جهان با آفریقای جنوبی و حکومت تبعیض نژادی پلیدش در همین مکالمه نقش بسته بود. دو زندان بود، زندانی که ماندلا در آن بود، و زندانی که از بدکاران پر بود و هست. زندان اول کسانی را در دل می پروراند که عاشق آزادی هستند و آن را برای همه می خواهند، زندان دوم کسانی را که مزاحم آزادی اند و وجودشان دشمن آزادی. به همین نسبت زندانبابان هر دو زندان هم متفاوتند. تلخ تر حکایت جوامعی است که این دو، در هم می شود و مخدوش . پس زندانبانش هم مخدوش می شود و حقش خورده.

اندوهی که دلم را گرفته است را چگونه فرو دهم؟ مملکت ما چه ناجوانمردانه میان دستان نافهمانی همچون احمدی نژاد و روسایش و بی خیالانی همچون عامه مردمانمان گرفتار شده است.