دویست و چهارده

عجب بارانی می بارد. اگر باران پاییزی بود دلم می گرفت اما چون باران بهاری است پا نمی دهد تا دلم بگیرد.

نمی دانم چرا پا در هوایم. می دانم چرا که با رفتن شریک به سربازی یک جورهایی خودم را مسوول فروش شرکت می دانم و کاهش احتمالی آن را متوجه خود برای همین گویی بیش از حد لازم دست و پا می زنم!!!

همه چیز امن و امان است جز آنکه می باید چند ساعت دیگر در کلاس درس برای دانشجویانم ساعتی لالایی بخوانم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد