پنجاه و نه

گویا باز احمدی نژاد سفر به نیویورک را با سفرهای استانی اش اشتباه گرفته است و حضار آن جا را با مردمی که به استقبالش می آیند یکسان فرض نموده است. جل الخالق!!!

پنجاه و هشت

عادت فیلم بینی عادتی است که هر از چند گاهی آن را از سر می گیرم و پس از مدتی بنابر دلایل نامعلوم، بیشتر آب و هوایی است به گمانم، آن را کنار می گذارم.

دیشب فیلم «باغ فردوس ساعت ۵ بعد از ظهر» را دیدم نمی توان بگویم عالی بود یا حتی خوب بود. اما لااقل دلنشین بود. بازی های قشنگ رضا کیانیان و لادن مستوفی ، که به دومی از دوران سرکشی به صورت عجیبی حس عاطفی دارم، ۹۰ دقیقه روح نواز بود.

آخر فیلم هم شاید کمی عجیب بود اما لااقل اعصاب خورد کن نبود.

پنجاه و هفت

یادداشت اول -

وبلاگ هما باز است و آهنگ دلنشین و آرامش بخش آن روحم را نوازش می دهد.

یادداشت دوم -

دیشب فیلم Match Point از وودی آلن را دیدم.

زیبا بود. داستان پسری که مربی تنیس است و بر اثر یک اتفاق با یک خانواده پولدار آشنا می شود و به علت برقرار کردن ارتباط دوستی با دختر خانواده و در پی آن ازدواج با او به مدارج بالای کاری می رسد. اما در این بین عاشق نامزد سابق برادر همسر خود (که به طرز غیر انسانی از طرف برادر همسرش رانده شده بود) می شود و در خفا به همسرش خیانت می کند تا هنگامی که از باردار شدن او خبردار می شود و در میان دو راهی انتخاب مابین زندگی مرفه و همسری که دوست دارد (به زعم خودش) و دختری که بیشتر از همسرش دوست دارد. « تو میدونی فرق این دو یک چیزی هست مثل فرق بین عشق و شهوت (از دیالوگهای فیلم) » تصمیم به قتل دوست باردارش می گیرد. در پایان هم به طور معجزه آسایی از زندان و گرفتار شدن نجات پیدا می کند.

فیلمی تلخ مثل همیشه از وودی آلن. جالب بود که دوست نداشتم که گرفتار شود. اما همین که گرفتار نشد تلخ تر از آنی بود که گرفتار شود. می دانی تلخی قربانی شدن دختری که از زندگی سهم ناچیز خودش را می خواست.

پنجاه و شش

«شرق» هم توقیف شد.

این بار نه توسط دادگاه بلکه توسط هیات نظارت بر مطبوعات. هنگامی که این هیات دست خودیها افتاده است چه نیازی به دادگاه رفتن. باز هم دود از همان نقطه ای به چشمانمان می رود که کسانی رای ندادند و احمدی نژاد انتخاب شد.

توقیف شرق قابل پیش بینی برایم بود. در افتادن با کیهان و پیش رو بودن انتخابات شورا ها و .... از همه مهمتر موفق شدن یک رسانه در بخش خصوصی !!!

پنجاه و پنج

امروز فرزین را در گمرک دیدم.

بعد از مدتها، بعد از سالها.

دوستی ما به ۱۶ سال قبل بر می گردد. آن روزها که دوستیها رنگ و بوی دیگری داشت. آن پسر درسخوان و زرنگ ... و خود من که ... هر دو در گمرک به دنبال ترخیص جنس .... پول 

هه هر جای دیگر دنیا بود از مغزمان بیشتر از اینها استفاده می کردند.

پنجاه و چهار

دلم برای آصفی تنگ می شود. یکی از آخرین بازمانده های خاتمی بود.

پنجاه و سه

«به نام پدر» فیلمی بود خوش ساخت اما به شدت تکراری و تا حدودی ملال آور. همان ناله های تمام نشدنی در ارتباط با جنگ، همان دغدغه های همیشگی فیلمسازی که دوستش دارم.

این بار هم هنگامی که حرف از پلاک می زند (اما خوشبختانه نشانش نمی دهد) اشک در چشمانم حلقه می زند. آخر چه خاطره ای دارد از این نماد که چنین مجذوبش است.