دویست و دوازده

در حین کار یاد روزهای خیلی گذشته افتادم آن موقع ها که تازه دانشگاه قبول شده بودم و قرار بود تا مهندس برق شوم.

لبخندی گوشه لبانم نقش بست. مهندس برق.

چقدر این واژه اکنون برایم نا آشنا است در حالیکه روزگاری از آن، چه با افتخار نام می بردم.

سالها بود که از یاد برده بودم که مهندس برق هستم. دیگر مدتها بود که از خاطرم رفته بود که روزگاری چه اندازه آرزو داشتم تا مهندس برق شوم و چقدر از رشته های دیگر تنفر داشتم!!!

***

دانشگاه که می روم دلم برای دانشجویان آن می سوزد و می تپد، به آنها که نگاه می کنم حس تمامی سختیهایی که باید بکشند و بسازند آتشم می زند. هر چند که می دانم تمامی زندگی قابل تحمل است به خاطر دو روی سکه اش، اما ... باز هم برای سختیهایی که باید بکشند دلم برایشان می سوزد و می تپد!

نظرات 1 + ارسال نظر
هما چهارشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 03:39 ب.ظ

آقا ما کامپیوتریم. اما به خدا ما هم خیلی بدبختیم و سختی می کشیم ها !!
بیشتر دو سال گذشته زندگیم این بالا توی این آزمایشگاه تاریک گذشته. نه خوابی و نه خوراکی ...
و تازه حالا که دلم خوشه که چند ماه دیگه تموم میشه. تازه اول یه راه جدیدم که صد برابر سخت تره.
حالا دلت سوخت ؟‌P:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد