در خیابان قدم زنان فاصله بانک تا محل شرکت را طی می کردم و در تقاطع یک خیابان از روی یک جوی نسبتا پهنی با پرشی می گذرم. در همان حال پیرمردی را در کنار خود می بینم که با سختی تمام، عصا زنان از روی پلی که بر روی آن جوی آب قرار داشت، می گذشت. سختی و تالم راه رفتن را در صورتش بی هیچ زحمتی می توانستم ببینم.
به یاد پدربزرگم می افتم که از دست روزگار نالان بود و می گفت که روزگاری راه پله های محل کارش را دو تا در میان بالا می رفته است، و امروزه هر پله را با تنها با کشیدن مشقت زیاد بالا می رود و من آن هنگام نمی فهمیدم که این حرف چه معنا دارد.
امروز می توانم روزی را تصور کنم که اگر عمری باشد به نوه خود همین نکته را بگویم و او نیز معنای حرفم را نفهمد.
پیر شده ام نه؟
«هنوز» نه !! ؛)
دیشب در word برای برخی از نوشته هایت نظراتم را نوشتم.
نظر که نه، چیزهایی که زمان خواندن نوشته هایت به ذهنم می رسیده را یک جا در فایلی نوشته ام.
می توانم برایت ایمیلش کنم؟به همان ایمیل قبلی ات؟