بیست و چهار

گاهی از اوقات همینطور نشسته ام و یا مشغول کاری هستم که ناگهان برای مادرم دلم تنگ می شود. برای پدرم دلم تنگ می شود. چقدر خوب بود روزگاری که هر شب به خانه آنها می رفتم و بدون آنکه مزاحمم باشند در کنارشان بودم. با قوانین آنها زندگی می کردم ولی زندگی در کنارشان لذت بخش بود.

چندی پیش با پدرم به استخر رفته بودم. حس کردم که پیر شده است. پدری که همیشه برای من نمونه مقاومت، پشت کار و خستگی ناپذیری بود را بعد از اندکی شنا خسته دیدم.

وقتی که فکر می کنم که روزی ممکن است این دو را که بودنشان قوت قلب است برای من، از دست بدهم گریه ام می گیرد، و لعنت می فرستم به زندگی و قانون های لعنتی اش.

بغض گلویم را می فشارد.

نظرات 1 + ارسال نظر
هما جمعه 2 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:26 ق.ظ

تو بزرگ شده ای. رشد کرده ای و راستش خیلی وقت ها به این غبطه خورده ام.
اما همیشه با خودم فکر کرده ام که چرا هنوز نتوانسته ای با از دست دادن، با مرگ و با این واقعیت که هیچ چیز این دنیا پایدار نیست، کاملاْ کنار بیایی.
فکر کنم که من در این یک مورد از تو بیشتر رشد کرده ام.
شاید هم از بی عاطفگی ام باشد !!‌ اما من حتی مرگ خودم را و اینکه دیر یا زود می رسد را هم راحت تر از تو پذیرفته ام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد