شصت و یک

پسر کوچک دو ساله ای را در مجلس مهمانی خواب دیدم که گوشه ای از اطاق ایستاده بود. می دانستم که پسر خودم است. صورتش گرد بود و سفید اما چندان چاق و کپل نبود. می خندید. مهربانانه می خندید. به سویش رفتم. در آغوشش گرفتم. به خود می فشردمش. لذتی می بردم که بی سابقه بود. حس عجیبی داشتم گویی همه چیز دنیا را برای او می خواستم.
نظرات 2 + ارسال نظر
غریب آشنا جمعه 14 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:23 ب.ظ

به سلامتی به زودی قصد پدر شدن داری؟!!! :)

[ بدون نام ] جمعه 14 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:46 ب.ظ

من اسمشو می دونم... (دو نقطه، پی)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد