یکصد و هشتاد و پنج

در طول این سالها وبلاگ نویسی، همواره وبلاگ را مکانی برای نوشتن هر آنچه که می اندیشم، احساس می کنم و دوست دارم که بیان کنم می دیدم و تفاوتش را با دفتر خاطرات فضایی می دانستم و می دانم که آن اندیشه و احساس با دیگرانی شناخته و ناشناخته به مشارکت گذاشته می شود، مشارکتی که گاهی به گشایش افقهای جدیدی در خود و خوانندگان منتهی می گردد.

و در این مدت درست یا نادرست، پاسخ دادن به نظرات خوانندگان را اجباری نمی دانستم مگر در مواردی که شاید توضیحی را لازم می دیدم برای رفع سوء تفاهمی

 

پس از خواندن نظرات پست یکصد و هشتاد و سه، اولین حس ضربه سنگینی بود که بر کودکم وارد آمد، به همین راحتی، تصمیم نخست برداشتن قدمی بود برای پاسخ دادن و زدن ضربه سنگین از والد مستبد خودم به کودک آن دوست بخت برگشته ای که نظر گذاشته بود. تصمیم بعد سرکوب تمام آن احساسات تخریبی بود که در آن هنگام به من دست داد و بی خیال شدن و محل ندادن برای حفظ ظاهر خودم. چیزی شبیه این مساله که این نظر برایم مهم نبوده است و نیست.

اما بر اساس دستورالعمل «توقف، نگاه، انتخاب، رای» تصمیم گرفتم که پاسخ نظرات آن دوست خوب را بدهم و تا آنجا که ممکن است از بالغم.

۱) کل این نامه بر اساس درخواست استاد کلاس تحلیلمان در سر کلاس نوشته شد، جایی که حتی ناخودآگاهم هم به یاد وبلاگ و وبلاگ نویسی نبود. حتی اگر آن موقع از من می پرسیدند که نامه را در وبلاگت خواهی گذاشت بی تردید جوابم منفی بود. پس قاطعانه می توانم بگویم که آنچه که نوشتم به هیچ وجه تحت تاثیر امکان به مشارکت گذاشتنش قرار نداشت. آنچه که مرا تشویق کرد که این نامه را در وبلاگم بگذارم دو چیز بود: اول حس خوبی که از این نامه نگاری به من دست داده بود و می خواستم آن را به مشارکت بگذارم و دوم اینکه وجود چنین مساله ای را برای آنها که شاید از چنین امری بی خبرند نشان دهم. تصور آنکه با گذاشتن این نامه در وبلاگم قصد دادن نوازش غیر مستقیم به همسرم را داشتم نیز صحیح نیست چون متن کتبی نامه را اولین کسی که خواند کسی جز او نبود و نیازی نبود تا با آوردن نامه در اینجا موضوع را عمومی کنم.

۲) از آنچه که من می دانم هرگاه حس ناخوشایندی در آدمی وجود دارد منتج شده از آن حس عدم امنیتی است که کودک آدمی در ۶ مقوله : اجتماعی، مالی، خانوداگی، عاطفی، جنسی، و معنا احساس می نماید. بسیاری از مشاوران روانشناسی اساس مشاوره خود را بر همین امر می گذارند. به عبارتی با گرفتن یک سری اطلاعات از مشورت گیرنده یکی از چند حوزه مورد تهدید را یافته و با ارایه راهکار های در کل معینی، به حل مساله می پردازند. پس بر این اساس به نظر من نگرانی کودک از پول، دیوار خانه، و ... چندان غیر منطقی نمی تواند باشد. یک حس عدم امنیت مالی و شاید اجتماعی. تا به حال کودکی را ندیده ای که به پدری که قول خرید جایزه ای در صورت وصول پولی به او را داده است ملتمسانه نگاه کند و بگوید « اگر اون پول نیاد چی؟»

۳) در مورد تصنعی بودن، دوست خوبم آنچه که استاد در سر کلاس به ما گفت و من هم با او موافقم، دست چپم به هیچ وجه نادرست نمی نویسد اگر مشکلی است به همان دست راستی بر می گردد که می باید با کودک ارتباط برقرار کند. راستش را بگویم فکر می کنم (و نمی دانم تا چه حد درست است یا نادرست) بر اساس همان والد تغذیه کننده ای که گفته ای چندان در ارتباط برقرار کردن با کودکان مشکلی ندارم اما ... اگر در این نامه نخست مطالب برای تو تصنعی به نظر آمده ... شاید به خاطر آن باشد که ... نامه نخست است و به قول تو باید نوشت و نوشت تا واقعی تر شود

۴) دوست نداشتم که در این پست هیچ ارتباط والد کودکی با تو برقرار کنم اما ...بر اساس همان فرمول « توقف، نگاه، انتخاب،‌رای» تصمیم می گیرم که  برایت بگویم این سخن تو را  «این حرف زدن ها با یه بار و دو بار درست نمی شه. باید بارها و بارها باهاش حرف بزنی، تا خود خود خودش، خالص بیاد بالا و از اون پشت مشت ها حرف بزنه.» بیشتر بر آمده از سخت کوش باشت  می بینم تا پاسخی این زمانی این مکانی به پست خود.

۵) آنچه که راجع به شبیه سازی و این جور چیزها هم که نوشته ای صحیح نیست اطمینان داشته باش

 

 

پ. ن. پس از انتشار مطلب فوق نظر دوست خوب و یگانه ام «فلچر» را به پست قبلی در همان پست دیدم که خواندنش ارزشمند بود برایم مانند همیشه

 

یکصد و هشتاد و چهار

..... بیا تا برویم، وبلاگی که نیمه شب پیدا کرده ام و به نظر من فوق العاده است. سمیرا منفرد واقعا با حوصله می نویسد.

یکصد و هشتاد و سه

اولین نامه نگاری من و کودکم در کلاس احیا:

- سلام

سلام

- خوبی؟

* نه

- چرا؟

* اضطراب دارم

- امروز که به اکثر کاهامون رسیدیم، چرا مضطربی؟

* دلیلی نداره

- مگه همه چیز خوب پیش نمی ره؟

* چرا

- دیدی که چه زود دیروز اطاقمون رو آماده کردیم؟

*  آره خیلی باحال شد خیلی حال می ده زودتر بریم توش

- فکر کنم تا ده روز دیگه همه چی به موقع آماده شه، نه؟

اوهوم

- فکر دیوار خونه رو هم نکن بدون راه حل که نیست می دیم یه معمار خوب درستش کنه، درست می شه می دونم که از اون نگرانی

* اوهوم

- بقیه چیزها همش درست و به قاعده هست؟

* آره، به جز اون پوله

- اون هم که هفته بعد دستمون می رسه

* اگه نشه چی؟

- به هت قول می دم که می شه، مطمئن باش

* باشه

- حالا بهتری نه؟

* اوهوم

- به جای اینا به این فکر کن که بعد از کلاس می ریم خونه، کلی باحاله، می شینیم فیلم می بینیم، غزاله هست، کلی می خندیم و بعدشم می ریم تو اینترنت

* اوهوم ولی فیلمه هم اعصاب خورد کن شده، اون جوری پیش نمی ره که آدم دوست داره

- ولی آخرش فکر کنم بد نشه، نه؟

* شایدم، ... الان یک هفته هست که ورزش نرفتیم، تازه همشم خوردیم

- مهم نیست، دوباره از بیست و سوم می ریم، تا اون موقع هم کارهامون رو می کنیم، دیدی این یک هفته چقدر دفترمون تکمیل شد، تازه یک خورده استراحته دیگه، عوضش تا عید ۴۰ روز حسابی ورزش می کنیم.

* اوهوم

- کی رو دوست داری پیشت باشه؟

* غزاله

- دوستش داری؟

* آره

- چرا؟

* چون مهربونه

- من نیستم؟

* تو؟... نه، تو  خیلی به من سخت می گیری

- نگیرم؟

* نه

- بعدا کار هامون پیش نمی ره ها؟

* (سکوت)

- حالا بعدا با هم بیشتر حرف می زنیم، خوب؟

* خوب

 

و خوب که فکر می کنم همواره در طول زندگی به کودکم حال کم نداده ام اما خیلی سختگیر بوده ام. سختگیر و جدی.

 

یکصد و هشتاد و دو

دختری از ایران گویی دوباره می نویسد!!!

یکصد و هشتاد و یک

یادم می آید که نوار شعری از شاملو را گوش می دادم که به ناگاه به شعر زیر رسیدم.

میخکوب بودم از معنا و عمق شعر. دیوانه ام کرده بود. آتش به جانم زده بود و من ... مانده بودم که چه می شنوم.

روزی را به یاد می آورم که به دوستی گفتم این شعر را از بر خواهم کرد، باورش نمی شد که چنین کنم و باورش نمی شد که چنین کرده ام. یادم نمی آید که سر آخر شعر را برایش از حفظ خواندم یا همچنان بر این باور ماند که لاف می زنم و آن را از حفظ نیستم!!!

روزی را به یاد دارم که شعر را برای مادرم خواندم و هنگامی که به «توان جلیل به دوش بردن بار امانت رسیدم» های های گریستم و او هم با من گریست.

روزی را به یاد دارم که این شعر را از حفظ برای همسرم خواندم، از ابتدا تا انتها، واقعا نمی دانم که چه حسی در درونش بوجود آمد اما تنها یادم می آید به من گفت که آن را از شاملو قشنگتر خواندی!!!

دیوانه وار این شعر را دوست دارم. هنوز هم گاهی آن را در زیر زبان زمزمه می نمایم، گویی با آن عشق بازی می کنم.

 

در آستانه - شاملو

باید اِستاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد

چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار توست

و اگر بی گاه به در کوفتنت پاسخی نمی آید.

کوتاه است در، پس آن به که فروتن باشی

آیینه ای نیک پرداخته توانی بود آنجا، تا آراستگی را پیش از در آمدن در خود نظری کنی

هر چند که غلغله آن سوی در، زاده توهم توست نه انبوهی میهمانان

که آنجا تو را کسی به انتظار نیست، که آنجا جنبش شاید اما جنبنده ای در کار نیست.

نه ارواح، نه اشباح، نه قدیسان کافورینه به کف

نه عفریتان آتشین گاو سر

نه شیطان بهتان خورده با کلاه بوقی منگوله دارش

نه ملغمه بی قانون مطلقهای متنافی

تنها تو آنجا موجودیت مطلقی، موجودیت محض

چرا که در غیاب خود ادامه می یابی و غیابت حضور قاطع اعجاز است.

گذرت از آستانه ناگزیر فرو چکیدن قطره قطرانی است در نامتناهی ظلمات

دریغا ای کاش قضاوتی، قضاوتی در کار، در کار، ‌در کار می بود.

شاید اگرت توان شنفتن بود

پژواک آواز فروچکیدن خود را در تالار خاموش کهکشانهای بی خورشید

چون هرّست آوار دریغ می شنیدی

کاشکی، کاشکی، داوری، داوری، داوری، در کار، در کار، در کار، در کار

اما داوری آن سوی در نشسته است، بی ردای شوم قاضیان

ذاتش درایت و انصاف

هیاتش زمان

و خاطره ات تا جاودان جاویدان، در گذرگاه ادوار داوری خواهد شد.

****

بدرود، بدرود، چنین می گوید بامداد شاعر

رقصان می گذرم از آستانه اجبار، شادمانه و شاکر

از بیرون به درون آمدم، از منظر به نظاره به ناظر

نه به هیات گیاهی، نه به هیات درختی، نه به هیات سنگی، نه به هیات برکه ای

من به هیات ما زاده شده ام، به  هیات پر شکوه انسان

تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم

غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم

تا شریطه خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم

که کارستانی از این دست از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است.

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود.

توان دوست داشتن و دوست داشته شدن

توان شنفتن

توان دیدن و گفتن

توان اندهگین و شادمان شدن

توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان

توان گردن به غرور برافراشتن، در ارتفاع شکوهناک فروتنی

توان جلیل به دوش گرفتن بار امانت

و توان غمناک تحمل تنهایی، تنهایی، تنهایی،     تنهایی عریان

***

دستان بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان در برکشم

هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده، هر بدر کامل و هر پگاه دیگر

هر قله و هر درخت و هر انسان دیگر را

رخصت زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم، دست و دهان بسته گذشتیم

و منظر جهان را تنها از رخنه تنگ چشمی حصار شرارت دیدیم و اکنون

آنک در کوتاه بی کوبه دربرابر و آنک اشارت دربان منتظر.

دالان تنگی را که در نبشته ام به وداع فرا پشت می نگرم

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق گذارم

چنین گفت بامداد خسته !!!

 

یکصد و هشتاد

دوستی به من می گفت که خود را با نوشته های قدیمی ام نزدیک تر می بیند. حقیقتش را بگویم خودم هم به آنها نزدیک ترم.

می دانی دوست خوبم برای همین می خواهم خود را از این خود سانسوری یا هر چه که می توان نامی را بر آن گذاشت رها شوم و خودم را، خود واقعی ام را چه خوب و چه بد در این دفتر جاری نمایم.

تا در نوشته هایم خودم را بیشتر ببینم و نه سایه ای رنگ و رو رفته از خود را

یکصد وهفتاد و نه

در کلاس درس استاد می گفت که والدین همانگونه با فرزندان خود رفتار می کنند که با کودک وجود خود.

پس تکلیف آنان که کودک خود را حذف کرده اند چه می شود؟ به گمانم برای فرزندان بعضی از آنها دنیا بهشت است و برای برخی دیگر دنیا جهنم