یکصد و هفتاد و هشت

نیمه شب به خانه بر می گردی و بوی نفت و چوب سوخته می دهی، هرچند که کار تو به سرانجام نرسیده باشد اما شادی و خسته و راضی.

که فلسفه کار همین است به گمانم رضایت از انجام کار و ایستادن تا حد ممکن

یکصد و هفتاد و هفت

در حال خواندن چندین کتاب با هم هستم و انبوهی از کارهای شرکت که از سر و رویم بالا می رود. اگر لوله آبی یخ بزند و در کشوری باشیم که هیچ لوله کش با دانشی پیدا نشود چه کار باید نمود؟

کتاب خواند آن هم چهار تا با هم !!!

یکصد و هفتاد و شش

هفت هشت ساله بودم گویی، که خیابان ویلا حوالی ساختمان کوچک انتقال خون برایم معنای دیگری داشت.

آنجا که گاهی با پدرم به سر کارش می رفتم و آن شربتهای شیرین و خوش طعمی که افسوس امروزه جای خود را به ساندیس های پاکتی داده اند انتظارم را می کشیدند. آن روزها هنوز نمی دانستم نام کیک یزدی چیست اما آنجا با آن شربتها یک عدد کیک یزدی هم می دادند و من آنقدر ترکیب آن شربت و کیک را دوست داشتم که هرگاه قرار می شد که به آن ساختمان کوچک خیابان ویلا بروم شوقی در دلم می جوشید و افسوس که رویم نمی شد که بعد از خوردن آن ترکیب جادویی دوباره درخواست داشتن آنها را بکنم!

و خیابان ویلا تنها منتهی به آن شربت و کیک نمی شد. در روبروی ساختمان انتقال خون یک شیرینی فروشی دانمارکی بود که بوی شیرینی هایش مستم می کرد. در آن روزهای جنگ و انقلاب مردم برای خرید شیرینی های گرم و خوشمزه اش صف می کشیدند و من هم گاهی از شیرینی هایش بی نصیب نمی ماندم. هه یادم می آید که روزی شایع شده بود که در انبار شکر آن موش دیده شده است و من پیش خود می گفتم خوب که چه!!!

و روبروی ساختمان انتقال خون ساندویچ فروشی بود که ساندویچ هایش فوق العاده بودند و یک ساندویچ مخصوص داشت که من عاشقش بودم. یادم می آید که مخصوصش مخلوطی بود از دو کالباس ( مرغ و گوشت به گمانم) و انبوهی سس مایونز. آن روزها هنوز نمی توانستم که یک نوشابه را کامل بخورم و اغلب از پدرم می پرسیدم که آدمی کی می تواند یک نوشابه کامل را بخورد؟

و روبروی آن به جز اینها آجیل فروشی بود به نام آلنا. آنجا که عیدها مادرم انواع آجیلها و شیرینی های مخصوص عید را می خرید و ... و صاحبانش زن و شوهری بودند که یک بنز کوپه داشتند و یک دختر به نام آلنا

و خیابان ویلا تنها این ها را نداشت که کارت فروشی داشت که آن موقع ها فکر می کردم که با کلاس ترین کارت فروشی ایران است و تنها مادرم از آن خرید می کند ...

... و کلیسایی داشت سفید و سر به فلک کشیده که آن روزها هنوز نمی دانستم مسیحی و مسلمان چقدر تفاوت دارند.

... و خیابان ویلا حس امنیتی داشت برای من هفت هشت ساله که در دیگر خیابانها شاید آن را نمی یافتم.

و دیروز که از روبروی آن ساختمان کوچک گذشتم هیچ از آن نشانه ها ندیدم به جر امنیت خیابان ویلا که هنوز هم در آن خیابان حس می کنم.