دو سه روز است که از سفر برگشته ام.
زبان نفهمی چینیها آنقدر عرصه را برایم تنگ کرده بود که هنوز خستگی ناشی از سر و کله زدن با یک مشت خنگ (مانده ام که چگونه دنیا را با این خنگ بازی هایشان گرفته اند) از تنم بیرون نرفته است.
از چین شاید بعدا بگویم اما:
در دوره سه روزه استاد درس از تاثیر گذاری ام انتقاد کرد و می گفت که در حالیکه می توانم تاثیر گذار باشم اما در بسیاری از موارد چنین نمی کنم. (باور می کنید که کسی به من بگوید که تاثیر گذار نیستم؟) در این سفر سعی کردم که تاثیر گذار تر باشم و به گمانم بودم.
تا آنجا که بخواهید فهمیدم که هیچ چیز اتفاقی نیست. با تمام وجودم این را درک کردم.
آنقدر خودم را در موقعیت های تخریبی قرار دادم و احساسات تخریبی ام را تجربه کردم که این مبحث را نیز خوب فهمیدم و شاید تنها حسن کار این بود که شاید بالغانه عکس العملهایی را نشان ندادم که پیش نویسهای بازنده ام را بازی کنم!!!
از بدهایش که بگذریم طبق معمول نظر اکثریت گروه را به حسن های بی شمارم (چشمک) جلب کردم و لبخند والدی لامصب و البته لذت بخش را بالای سر خود می دیدم آنجا که همه از من تعریف می کردند.
در پایان حالا که برگشته ام دلم برای همه شوخیهای بی مزه غریب آشنا، نظرات اندک و انگشت شمار دختری از ایران، دلگرمی های گاه گاه هلیا، نظرات ناشی از سختکوش باش هما و نظرات تایید کننده و شاد کننده (دل خوش کن) فلچر تنگ شده است. برای ... آماده ام. :)
برای اینکه لبخند والدانه ات گشادتر شود ، می گوییم که همیشه تاثیر گذار و قابل تعریفی :)
خودت بگو باجنبه باشم یا بی جنبه؟!!!
سلام!
ولی من هنوز برنگشتم!
خوش به حالت...
بابا این زن و شوهر چه هندونه ای زیر بغل هم میذارن. واه واه