سی و پنج

چندی پیش پس از سالها فرصتی شد تا به دانشگاه تهران بروم. آن هم در زیباترین فصلش یعنی انتهای بهار.

با توجه به بسته بودن درب اصلی دانشگاه در خیابان شانزده آذر، به ناچار از درب بالای دانشکده داروسازی داخل محوطه دانشگاه شدم. درست از ضلع شمالی دانشکده گذشتم. دیوارهای دانشکده را نظاره می کردم. آنگاه فرصتی شد تا با فراغ بال عرض شرقی دانشکده را طی کنم. به یاد اولین روزی افتادم که به این دانشکده آمدم. آن روز که روزنامه ها اسامی قبول شده گان را چاپ کرده بودند و مشخص شده بود که دانشجوی دانشکده فنی شده ام. بعد از ظهر همان روز با پدر و مادرم که خوشحال بودند از قبولی من و خوشحال بودند از آنکه در دانشگاهی قبول شده ام که آنها نیز در آن دانشگاه تحصیل کرده بودند به داخل دانشگاه رفتیم. با ماشین وارد دانشگاه شدیم، پدرم ماشین را در جلوی درب دانشکده نگه داشت و از من خواست که اگر می خواهم به درون دانشکده بروم. وارد دانشکده شدم و دوری زدم. از آن روز پله های پهن و بی شمار ورودی به یادم است و عظمت دانشکده فنی.

اما آن روز پس از ۱۴ سال، وارد دانشکده محبوبم نشدم. این بار راهم به دانشکده پایین تر می رفت. دانشکده حقوق!

باید اعتراف کنم که دانشکده حقوق هرچند که عظمت دانشکده فنی را نداشت اما اسامی استادانی که در آن جشن حضور داشتند آنقدر وزن داشت که این عظمت را به راحتی جبران می نمود.

پس از ۱۴ سال از آن نخستین روز این بار برای جشن فارغ التحصیلی همسرم به دانشکده ای دیگر از همان دانشگاه پا می گذاشتم. شاید ۱۴ سال پیش برایم قابل تصور نبود که روزی همسری داشته باشم که ۱۰ سال بعد از من وارد همین دانشگاه شود. آن روز او فارغ التحصیل شد و از تریبون نامش را به عنوان دانشجوی برتر اعلام کردند و گفتند که می تواند با استفاده از سهمیه دانشجویان ممتاز در همان دانشگاه ادامه تحصیل بدهد. از دو جهت خوشحال شده بودم یکی بابت ادامه تحصیلش و دیگری بابت اینکه به نوعی ارتباطم با این دانشگاه زیبا حفظ خواهد شد، هرچند با واسطه!

(روزی که شرق اسامی اساتیدی را که به جبر دولت بازنشسته شده بودند را نوشته بود، همسرم با تعجب گفت، دکتر ع.ز را هم بازنشسته کرده اند. از او پرسیدم که مگر او را می شناسی؟ پاسخ مثبت بود. به او گفتم روزهایی بود که دخترش با ما همکاری می کرد. دنیا بسیار کوچک است.)

 

سی و چهار

گاهی از اوقات همه چیز به ظاهر بر وفق مراد است، اما بدون دلیل خاصی نگرانم. امروز هم از آن روزها است.

شاید تعطیلی دو روزه این بار عامل این حس بی مورد است. شاید تا انتهای روز این حس دوست نداشتنی از بین برود.

سی و سه

بازگشت مصطفوی به فوتبال بازگشت به ۱۰ سال پیش!!!

از آخرین افاضات ایشان این است که اگر پکرمن را بیاوریم باید تمرین دهنده باشد و زیر دست مربی ایرانی مانند مایلی کهن کار نماید.

سی و دو

اواخر تیر است و فصل اظهارنامه

از سر و رویم کار بالا می رود. امروز بالاخره توانستم بازبینی کارهای مالی سال ۸۴ را به اتمام برسانم، قدم بزرگی بود.

هر چه در تیر ماه کار زیاد است در عوض در ماه مرداد کسادی فراوان.

 

سی و یک

دیشب بازی آلمان و ایتالیا تا نیمه های شب ادامه داشت و با وجود خستگی زیاد آن را دنبال می کردم.

در دقایق آخر بازی ایتالیا توانست به گل پیروزی برسد و دیگر وقتی نبود تا آلمان بخواهد گلهای خورده را جبران نماید. بازی تمام شد و آنگاه صحنه هایی به نمایش درآمد که نمایانگر انسانیت، فرهنگ و بزرگی آنها بود.

سرمربی آلمان داخل زمین شد و به تمامی بازیکنان که با تمام وجود ۱۲۰ دقیقه دویده بودند دلداری می داد. 

تمامی تماشاچیان بازی، با صدایی به مراتب بلند تر از طول بازی به تشویق بازیکنان خود می پرداختند. دوربین از نزدیک نشان می داد که تک تک تماشاچیان از فرط ناراحتی گریان بودند و به پهنای صورت اشک می ریختند اما با صدای بلند از تیم خود حمایت می کردند. آنها را تشویق می کردند و دلگرمشان می کردند به حمایتشان.

بازی تمام شده بود و تماشاگران می خواستند به بازیکنان یادآوری کنند که همانا هدف، نهایت تلاش کردن است و بس. بازی اصلی که همان زندگی است ادامه دارد و باید باز تلاش نمود تا در سالهای آتی پیروز از میدان خارج شد.

تیم از نفس افتاده و شکست خورده با تشویق تماشاچیان برخواست، به طرف شان رفت و از آنها به خاطر گذشت و واقع بینی آنها تشکر کرد.

لحظه های دلنشینی که تاسف و تالم و درد و رنج را در دلم نشاند. آنها کجا و ما کجا.

هما می گوید باید فرهنگ را درست کرد، دوست دارم به او بگویم که در مملکتی که بی فرهنگی را ارزش کردند و به بی فرهنگان جایزه دادند نمی توان فرهنگ را درست کرد.

 

 

سی

عباس آقا یکی از توری سازان محله ما است.

نمی دانم فصل توری سازی در سال چند ماه است. اما از ابتدای فروردین ماه تا کنون او در کنار شبه مغازه، کارگاهی که دارد مشغول توری ساختن و فروختن است.

مانند تمامی این نوع کسبه، عباس آقا هم حسابی بدقول است اما قیمتهایش منصفانه که نمی شود گفت اما غیر منصفانه نیست. پس چه چیزش خوب است؟ کیفیت کارش حرف ندارد.

گاهی از اوقات می بینم که همراه با برادرش توری بزرگی را در ترک موتورشان سوار کرده اند و با عجله در راه خانه ای هستند برای نصب آن. پیش خود می گویم که خدا می داند که چند بار بدقولی کرده اند و این بار سر قرارشان حاضر می شوند.

توری های خانه ما را نیز او نصب کرده است. نصب سه عدد توری را سه هفته طول داد که البته مقداری هم تقصیر خودم بود که به او گفته بودم تنها پنج شنبه ها برای نصب می تواند که بیاید.

چه چیز او نظرم را به خود جلب کرده است؟ شاید روز مزدی بیش از حد او و راضی بودن او به این روزی. آخر اگر فصل نصب توری تمام شود او چه خواهد کرد؟

هر روز که از روبروی مغازه او عبور می کنم می فهمم که هنوز فصل نصب توری تمام نشده است.

می دانی فصل نصب توری کی تمام می گردد؟ بعد از گذر این فصل او چه خواهد کرد؟

بیست و نه

یادداشت اول -

تمام دیروز را درگیر ترخیص اجناسی بودم که بازار تشنه آن بود. بعد از ظهر آن قدر خسته بودم که توان هیچ کاری برایم نمانده بود. تمامی کارهایم ماند برای امروز.

یادداشت دوم-

خروج اجناس آمریکایی با تکنولوژی بالا از آمریکا به ایران با دستور دولت آمریکا ممنوع است. جالب این جا است که ورود این اجناس به ایران با دستور دولت ایران ممنوع است.

به چرخ تا به چرخیم را که شنیده اید؟

یادداشت سوم-

از هما می پرسم که فکر میکنی من کدام یک از آن پسرهایی هستم که در وبلاگت نوشته ای؟ می گوید هیچ کدام اما جالب است که همه همین را از من می پرسند!!!

پیش خود می گویم چقدر قضاوت دیگران برایمان مهم است و هیچ به روی خود نمی آوریم!!!