بیست و هشت

بازی پرتغال و هلند، صحنه ای که دو یار اخراجی دو تیم در کنار هم بازی را دنبال می کردند بسیار جذاب بود. گویی دو پسر بچه دبستانی که از کلاس درس اخراج شده اند و در کنار دفتر ناظم ایستاده اند. همان حس، همان حال و همان جذابیت کودکان دبستانی

بیست و هفت

امسال چون سال پیامبر است، اسم پیامبر اعظم را زیاد به کار می برند. از کودکی پیامبر اکرم در گوشم بوده است و نه اعظم. نمی دانم چرا از صفت اکرم بوی مهربانی و تواضع به گوشم می رسد و از اعظم بوی تفرعن و نا مهربانی.

بیست و شش

هر چقدر فکر می کنم دیروز را به یاد نمی آورم. چگونه شد که دیروز ننوشتم؟ نمی دانم!!!

دو اتفاق نسبتا مهم در این چند روزه روی داده است که اولی صحبتهایی است که با هما کرده ام و دومی نامه ای است که از دوستی دریافت نموده ام.

در مورد نامه آن دوست نازنین نادیده که شامل نظرهای او بود بر نوشته هایی از من، که اگر اجازه داد روزی به عنوان یک پست آن را منتشر می کنم،  باید بگویم که شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم. باز هم تنها می توانم بگویم که متشکرم. تشکر، حداقل از بابت وقتی که برای نوشته های من گذاشته است.

و در مورد صحبت با هما هم حقیقتش را باید بگویم که در مورد آن قسمت از بحثمان که جدی بود، اعتراف می کنم که کم آوردم.

از هر دو بابت تاثیراتی که کار آنها بر من داشت متشکرم.

 

بیست و پنج

این دو سه روزه در برنامه های مختلف ورزشی تلویزیون کارشناسان دعوت شده به شدت برانکو و فدراسیون را می کوبند.

در مورد فدراسیون، پیش بینی که داشتم دارد، درست از آب در می آید. برگشت فوتبال به عقب. فکر کنید شخص جدیدی که در این میان با حمایت سازمان بر مسند فوتبال می نشیند چقدر وام دار سازمان خواهد بود. سفارش پذیری حداقل آن خواهد بود.

در مورد سرمربی تیم هم گفتگو ها بسیار زننده است.

آخر کسی که بارها و بارها تیمهای زیر دست خود را بر باد داده است چگونه می تواند مدعی تیم سازی باشد؟

من خود به شخصه برانکو را دوست دارم، هرچند که از ترس بی موردش در این جام شاکی شدم اما اعتقاد دارم که در این چهار سال رهبری او بر تیم ملی، حرکت تیم ما رو به جلو بوده است.

آخر مگر دیگر تیمهای آسیایی با آن مربیان نامی خود چه کردند.

ما ایرانیها خوب می توانیم عقده های خود را بر سر افتاده ها خالی کنیم.

بیست و چهار

گاهی از اوقات همینطور نشسته ام و یا مشغول کاری هستم که ناگهان برای مادرم دلم تنگ می شود. برای پدرم دلم تنگ می شود. چقدر خوب بود روزگاری که هر شب به خانه آنها می رفتم و بدون آنکه مزاحمم باشند در کنارشان بودم. با قوانین آنها زندگی می کردم ولی زندگی در کنارشان لذت بخش بود.

چندی پیش با پدرم به استخر رفته بودم. حس کردم که پیر شده است. پدری که همیشه برای من نمونه مقاومت، پشت کار و خستگی ناپذیری بود را بعد از اندکی شنا خسته دیدم.

وقتی که فکر می کنم که روزی ممکن است این دو را که بودنشان قوت قلب است برای من، از دست بدهم گریه ام می گیرد، و لعنت می فرستم به زندگی و قانون های لعنتی اش.

بغض گلویم را می فشارد.

بیست و سه

دیشب فیلم آفساید را دیدم.

نه در سینما، بلکه در خانه!!!

جای تاسف است که کسی فیلمی را بسازد، وقت و سرمایه و انرژی خود را صرف آن نماید و بعد نه تنها به دلایل واهی از نمایش آن در سینما جلوگیری کنند، بلکه کپی سی دی آن را هم با کیفیت بالا (که بنا بر گفته جعفر پناهی چنین کیفیتی در تکثیر تنها با دستگاههای حرفه ای که در اختیار وزارت ارشاد است امکان پذیر است) قبل از نمایش عمومی فیلم در کوچه و بازار بفروشند و به قول معروف حالشو ببرند.

در جایی شنیدم که فیلم را برای احمدی نژاد هم نشان داده اند و نظر بسیار مثبتی بر روی فیلم داشته است و گفته است که تمام سعی خود را در به نمایش دادن فیلم می نماید. اما گویی حتی او هم نتوانسته است تا کاری برای فیلم انجام دهد. گویا سریال عدم نمایش فیلمهای پناهی در ایران هنوز هم ادامه دارد.

به هر حال فیلم را دیدم.

در جای جای فیلم روح کیارستمی وجود داشت. به شدت یاد زندگی و دیگر هیچ او افتاده بودم. موضوع فیلم جالب بود اما به شدت تاریخ مصرف داشت. فیلم از ضرباهنگ نسبتا خوبی برخوردار بود هرچند که در گاهی از اوقات حوصله ام از کش دار شدن بعضی از قضایا سر می رفت.

می دانی جالبترین بخش فیلم برای من چه بود؟ نوع برخورد پسرهای فیلم با دختر های فیلم. نه آنکه برخوردشان باور نکردنی باشد که اتفاقا به شدت باور شدنی بود اما من هیچ گاه خود به شخصه چنین انتظاری از برخورد آنها نداشتم. نوع برخورد به گونه ای بود که اگر در عالم واقعیت هم چنین برخوردی صورت گیرد اطمینان دارم که ورود خانمها به ورزشگاه ( اتفاقا نه در قسمتی مجزا که دقیقا در لابلای آقایان) جو ورزشگاهها را ۱۰۰٪ امن خواهد نمود.

 

 

بیست و دو

در خیابان قدم زنان فاصله بانک تا محل شرکت را طی می کردم و در تقاطع یک خیابان از روی یک جوی نسبتا پهنی با پرشی می گذرم. در همان حال پیرمردی را در کنار خود می بینم که با سختی تمام، عصا زنان از روی پلی که بر روی آن جوی آب قرار داشت، می گذشت. سختی و تالم راه رفتن را در صورتش بی هیچ زحمتی می توانستم ببینم.

به یاد پدربزرگم می افتم که از دست روزگار نالان بود و می گفت که روزگاری راه پله های محل کارش را دو تا در میان بالا می رفته است، و امروزه هر پله را با تنها با کشیدن مشقت زیاد بالا می رود و من آن هنگام نمی فهمیدم که این حرف چه معنا دارد.

امروز می توانم روزی را تصور کنم که اگر عمری باشد به نوه خود همین نکته را بگویم و او نیز معنای حرفم را نفهمد.

پیر شده ام نه؟