چهارده

چهارده خرداد ۱۷ سال پیش رهبر انقلاب ایران درگذشت.

تا آنجا که به خاطر دارم در آن سالها اکثر قریب به اتفاق آدمهایی که می شناختم از مرگ او ناراحت و غمگین شده بودند.

بزرگ و کوچکی را می دیدم که از غم رفتن او می گریستند.

کاریزمایی که در او بود حتی دشمنان درجه اول او را وامی داشت تا با دقت و تامل بیشتری در رابطه با او گام بردارند.

امروزه با گذشت ۱۷ سال بسیاری را می بینم که در آن روز گریسته اند و امروز حتی در درون دل هیچ نزدیکی با او حس نمی کنند و البته هستند بسیاری که امروزه هم عاشقانه به او مهر می ورزند.

گذشت زمان قضاوت را درباره همه آسان تر می کند. اما تاریخ بی رحم، عموما از دولت مردان خاطره خوشی برای آیندگان باقی نمی گذارد. لااقل در کوتاه مدت که چنین است.

من خود به شخصه هنوز هم به او با دید احترام می نگرم. انجام کارهای بزرگ شخصیت و روح بزرگ می خواهد. چندان هم به این امر که مخالفان او (مخافان انقلاب و یا مخالفان دولت اسلامی) شکنجه می شدند و اعدام کاری ندارم. از این امر متاثر می شوم اما اعتقاد دارم که اگر جای آنها عوض می شد هم، چنین رخدادهایی واقع می شد، تنها جای قاتل و مقتول عوض می شد.

یادش گرامی

سیزده

دو سال پیش بود که پانزده خرداد به خواستگاری همسرم رفتم.

فکر که می کنم شاید هزاران رخداد و اتفاق مثبت و منفی در این مدت رخ داده است اما گویی تمامی آنها در یک چشم به هم زدن بوده است. این دو سال  مانند برق و باد گذشته است.  

روزها بسیار سریع می گذرند.

دوازده

چرا در تهران درخت چنار زیاد است؟ حس می کنم چنار خیلی مقاوم است.

تنها درختان چنار بسیار کهنسال را دوست دارم.

یازده

برای امسال مسیر طولانی برای خود در نظر گرفته ام که هنوز در اولین پیچ از هزارپیچش قرار دارم.

تمرکزم را از دست داده ام. باید بیش از این بر روی اهدافم تمرکز کنم.

کوچترین تغییری در روال زندگی ام به شدت تعادل آن را به هم می زند. گویی در روال عادی زندگی ام از ۱۰۰٪ ظرفیت وجودی ام بهره گیری می شود و دیگر توان باراضافی وجود ندارد.

ده

گاهی از اوقات عقل و منطق، نظر مثبت و منفی مردم،‌ و خواسته درونی انسان به کمال طلبی در انتخاب یک چیز نقش پیدا می کنند.

 

نه

دیشب خواب دیدم که مدارک مهمی را درون کیفی گذاشته ام و به همراه همسرم برای سوخت گیری ماشین به پمپ بنزینی رفته ام.

جرقه ای که درست نمی دانم از کجا آمده بود باعث شد تا گوشه پوشه مدارکم آتش بگیرد و آتش کوچکی که بوجود آمد با تمام تلاشی که برای خاموشی اش می کردم بزرگ و بزرگ تر شد و به ناگاه یک پمپ بنزین آتش گرفت و من همچنان سعی می کردم که آتش پوشه به مدارکم سرایت نکند.

گویی در نهایت توانستم مدارک و ماشینم را از آتش نجات دهم اما نمی دانم چه بر سر آن جایگاه آمد.

هشت

شامگاه پنج شنبه در کنج تقاطع میرداماد و شریعتی، پسرکی ۶ ساله در حالیکه کیسه ای پر از زباله بر دوشش بود از ما ساعت را پرسید. ساعت ۹:۴۵ دقیقه شب بود.

به وضوح ترس و نگرانی را در صورت کوچک و نمکی او دیدم. ترس از جا ماندن از گروهی که شاید تنها غذا و جای خواب شبش را تامین می کند.

دلم آتش گرفت برای او